فؤاد's Reviews > اقیانوس انتهای جاده
اقیانوس انتهای جاده
by
by

نمی دونم این اتفاقیه، یا نیل گیمن آگاهانه از شوپنهاور برای نوشتن این بخش بینظی� داستانش استفاده کرده؟
وقتی لتی آمد، یک سطل آب در دست داشت. از طرز راه رفتنش معلوم بود که سنگین است. سطل را روی چمن ها کنار من گذاشت و گفت: «نتونستم تو رو ببرم کنار اقیانوس، اما چیزی نتونست مانع بشه که اقیانوس رو بیارم پیش تو. حالا پات رو بذار توی سطل.»
پایم را در سطل گذاشتم و ناگاه در آب فرو رفتم و امواج اقیانوس مرا در بر گرفت. چشم هایم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم و دست لتی را محکم گرفتم. دیگر نتوانستم نفسم را نگه دارم، گذاشتم هوا قل قل کنان بیرون برود و نفسی کشیدم که انتظار داشتم آب را به ریههای� بفرستد و خفها� کند، اما خفه نشدم. سردی آب را حس کردم که ریه هایم را پر کرد، اما آزارم نداد.
بعد حس کردم همه چیز را می دانم. کل دنیای بزرگ و پیچیده برایم ساده، قابل فهم و نمایان شده بود. اقیانوس در درونم جاری شده و تمام جهان را پر کرده بود. می دانستم جهان کجا شروع شده، می دانستم چطور کاری کنم تا هر وقت نیاز بود ماه کامل شود، مادهٔ تاریک را درک کردم، مادهٔ اولیهٔ جهان که همه چیز از آن تشکیل شده و باید وجود داشته باشد اما نمی توانیم آن را پیدا کنیم، و مهبانگ� که حالا می دانستم از نوع دیگری است. دنیایی را دیدم که از بدو تولد در آن گام برداشته بودم، و فهمیدم چقدر شکننده است، که واقعیتی که می شناسم تنها رویهایس� نازک بر کیک تولد سیاه و بزرگی که پر از حشره و کابوس است. دیدم که در آن سوی واقعیته� طرح ها و دروازه ها و راه هایی هست. اقیانوسی که در زیر کل جهان جاری است، اقیانوسی که از ازل تا ابد امتداد دارد و با این همه چنان کوچک است که در سطلی جا می شود. تمام این چیزها را دیدم و از آن ها لبریز شدم، مثل اقیانوس که وجودم را پر کرده بود. حاضر بودم تا آخر عمر در آن جا بمانم که جهان بود و روح بود. حاضر بودم تا ابد بمانم.
لتی گفت: «نمی تونی تا ابد اینجا بمونی. اینجا موندن نابودت می کنه�.»
دهانم را باز کردم تا بگویم هیچ چیز نمی تواند مرا بکشد، دیگر نمی تواند، اما او گفت: «نه این که بکشدت، نابودت می کنه، محوت می کنه. اینجا نمی میری، اینجا هیچ چیزی نمی میره، اما اگه زیاد بمونی، بعد از مدتی وجودت پخش میشه، هر جایی یه تیکهٔ کوچیک از وجودت پیدا میشه، و این چیز خوبی نیست. دیگه تمام وجودت یه جا جمع نیست، پس دیگه چیزی باقی نمی مونه که بشه اونو «من» دونست. دیگه دیدگاهی نداری، تبدیل به یک سری دیدگاهها� بی پایان میشی.»
می خواستم با او بحث کنم، اما لتی داشت مرا از برکه بیرون می کشید. سرفه کردم و آب از دماغ و گلو و ریه هایم جاری شد. برای آخرین لحظهٔ ناب هنوز همه چیز را می دانستم، و بعد تنها دانشی که برایم باقی مانده بود این بود که از زمانی که همه چیز را می دانستم، زمان زیادی نگذشته بود.
در نور ماه به لتی نگاه کردم. پرسیدم: «یعنی تو اون طوری هستی؟ همیشه همه چیز رو می دونی؟»
گفت: «همه یه زمانی می دونستن. اما دونستن همه چیز کسلکنند� است. اگه می خوای اینجا دووم بیاری، اگه می خوای بازی کنی، باید این چیزها را فراموش کنی.»
«چه بازیای؟�
«این.» و با دستش خانه ها و آسمان و ماه و ستاره ها را نشان داد.
وقتی لتی آمد، یک سطل آب در دست داشت. از طرز راه رفتنش معلوم بود که سنگین است. سطل را روی چمن ها کنار من گذاشت و گفت: «نتونستم تو رو ببرم کنار اقیانوس، اما چیزی نتونست مانع بشه که اقیانوس رو بیارم پیش تو. حالا پات رو بذار توی سطل.»
پایم را در سطل گذاشتم و ناگاه در آب فرو رفتم و امواج اقیانوس مرا در بر گرفت. چشم هایم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم و دست لتی را محکم گرفتم. دیگر نتوانستم نفسم را نگه دارم، گذاشتم هوا قل قل کنان بیرون برود و نفسی کشیدم که انتظار داشتم آب را به ریههای� بفرستد و خفها� کند، اما خفه نشدم. سردی آب را حس کردم که ریه هایم را پر کرد، اما آزارم نداد.
بعد حس کردم همه چیز را می دانم. کل دنیای بزرگ و پیچیده برایم ساده، قابل فهم و نمایان شده بود. اقیانوس در درونم جاری شده و تمام جهان را پر کرده بود. می دانستم جهان کجا شروع شده، می دانستم چطور کاری کنم تا هر وقت نیاز بود ماه کامل شود، مادهٔ تاریک را درک کردم، مادهٔ اولیهٔ جهان که همه چیز از آن تشکیل شده و باید وجود داشته باشد اما نمی توانیم آن را پیدا کنیم، و مهبانگ� که حالا می دانستم از نوع دیگری است. دنیایی را دیدم که از بدو تولد در آن گام برداشته بودم، و فهمیدم چقدر شکننده است، که واقعیتی که می شناسم تنها رویهایس� نازک بر کیک تولد سیاه و بزرگی که پر از حشره و کابوس است. دیدم که در آن سوی واقعیته� طرح ها و دروازه ها و راه هایی هست. اقیانوسی که در زیر کل جهان جاری است، اقیانوسی که از ازل تا ابد امتداد دارد و با این همه چنان کوچک است که در سطلی جا می شود. تمام این چیزها را دیدم و از آن ها لبریز شدم، مثل اقیانوس که وجودم را پر کرده بود. حاضر بودم تا آخر عمر در آن جا بمانم که جهان بود و روح بود. حاضر بودم تا ابد بمانم.
لتی گفت: «نمی تونی تا ابد اینجا بمونی. اینجا موندن نابودت می کنه�.»
دهانم را باز کردم تا بگویم هیچ چیز نمی تواند مرا بکشد، دیگر نمی تواند، اما او گفت: «نه این که بکشدت، نابودت می کنه، محوت می کنه. اینجا نمی میری، اینجا هیچ چیزی نمی میره، اما اگه زیاد بمونی، بعد از مدتی وجودت پخش میشه، هر جایی یه تیکهٔ کوچیک از وجودت پیدا میشه، و این چیز خوبی نیست. دیگه تمام وجودت یه جا جمع نیست، پس دیگه چیزی باقی نمی مونه که بشه اونو «من» دونست. دیگه دیدگاهی نداری، تبدیل به یک سری دیدگاهها� بی پایان میشی.»
می خواستم با او بحث کنم، اما لتی داشت مرا از برکه بیرون می کشید. سرفه کردم و آب از دماغ و گلو و ریه هایم جاری شد. برای آخرین لحظهٔ ناب هنوز همه چیز را می دانستم، و بعد تنها دانشی که برایم باقی مانده بود این بود که از زمانی که همه چیز را می دانستم، زمان زیادی نگذشته بود.
در نور ماه به لتی نگاه کردم. پرسیدم: «یعنی تو اون طوری هستی؟ همیشه همه چیز رو می دونی؟»
گفت: «همه یه زمانی می دونستن. اما دونستن همه چیز کسلکنند� است. اگه می خوای اینجا دووم بیاری، اگه می خوای بازی کنی، باید این چیزها را فراموش کنی.»
«چه بازیای؟�
«این.» و با دستش خانه ها و آسمان و ماه و ستاره ها را نشان داد.
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
اقیانوس انتهای جاده.
Sign In »
Reading Progress
January 4, 2019
–
Started Reading
January 4, 2019
– Shelved
January 4, 2019
– Shelved as:
to-read
January 4, 2019
– Shelved as:
داستان-خارجی
January 5, 2019
–
61.54%
"چه کتاب نفسگیری. یکی دو فصل اول کم کم داشتم از خریدنش پشیمون می شدم، ولی بعد به سرعت اوج گرفت. به طور خلاصه، کورالاین ثانی. همون فضای تاریک، همون شخصیت اول کم سن و سال و بی پناه وسط دنیای وحشتناک جادویی. و حتی همون گربهٔ سیاه دوست داشتنی."
page
160
January 6, 2019
– Shelved as:
فانتزی
January 6, 2019
– Shelved as:
کودک-و-نوجوان
January 6, 2019
–
Finished Reading
Comments Showing 1-20 of 20 (20 new)
date
newest »







خیلی متشکرم بابت توضیح.
گمونم یکی دوسال می گذره از زمانی که این کتاب رو خوندم. جزئیات کتاب رو فراموش کرده ام ولی هنوز احساس "زیر آب بودن" رو درک می کنم. خصوصا اینکه همزمان به صدای خود گیمن هم گوش می دادم و وجود اون صدای گرم تاثیرش رو موندگار تر کرده.
در مابین علم و احساس جولان داشت
همه ی کتاب در این حال و هواست؟؟