کتاب نه رسالها� فلسفی، بلکه یه سخنرانی از نویسندهس�. احتمالا مهمتری� نکته که لازمه درباره کتاب بدونیم اینه که منظور کتاب از ناامیدی، ناامیدی به معنکتاب نه رسالها� فلسفی، بلکه یه سخنرانی از نویسندهس�. احتمالا مهمتری� نکته که لازمه درباره کتاب بدونیم اینه که منظور کتاب از ناامیدی، ناامیدی به معنایی که در زندگی روزانه به کار میبری� نیست. شاید واژه� «بیامیدی� معادل بهتری باشه برای چیزی که نویسنده تو ذهن داره. خیلی خیلی یاد گرفتم از همین حجم کوچک. دلم خواست بیشتر ازش بخونم و بدونم. یه عالمه سخنرانی هم ازش پیدا میشه، ولی متاسفانه همهشو� به زبان فرانسهس�. ترجمه کتاب اصلا روون نیست. برای ویراستاری هم نمیشه واژها� کمتر از«فاجعه» رو به کار برد. با اینحا� به نظرم زمان گذاشتن و تلاش برای فهمیدنش ارزندهس�....more
من تخصصی روی موضوعات بحثشد� در کتاب ندارم و نمیتوان� نظر خاصی درباره کیفیت مطالب کتاب بدهم. با اینحا� نگاهِ خاصِ نویسنده و تاکیدش بر نقش فلفل و شرامن تخصصی روی موضوعات بحثشد� در کتاب ندارم و نمیتوان� نظر خاصی درباره کیفیت مطالب کتاب بدهم. با اینحا� نگاهِ خاصِ نویسنده و تاکیدش بر نقش فلفل و شراب و پشم در شکلگیری� اقتصادِ اروپای قرون وسطی جالب بود. شوخطبعی� نویسنده هم خواندن کتاب را راحتت� کرده بود. از طرفی آوردنِ معادلات ریاضی برای بررسی مسائل اقتصادی و مستندتر شدن ادعاها میانِ یک کتاب تاریخی هم به نوبه� خودش جالب بود. با اینک� متنِ ترجمه روان بود، اما کیفیت ویراستاری اصلا رضایتبخ� نبود. یک جا هم ارجاعی به چند صفحه از کمدی الهی داده شده بود، بدون اینک� از نسخه� خاصی نام برده شود (میدان� که تعداد خیلی خیلی کمی از خوانندهه� ممکن است دنبال آن ارجاعِ بهخصو� بروند، ولی همین ریزهکاریه� و ظرافتهاس� که کیفیتِ چاپ و ناشر خوب و بد را تمیز میده�). و اینک� به نظرم همانقد� که ایده� به کار بردن کلمه� «امالخبائث� روی جلد کتاب جذاب بود، خواندنش در متن عذابآو� بود و از روان بودنِ متن کم میکر�. ...more
"باطلِ اباطیل، کوهِلِت میگوید� باطلِ اباطیل، همه چیز باطل است. آدمی را از تمامی مشقتی که زیر آفتاب میبرد� چه منفعت است؟ نسلی میرو� و نسلی میآید� لیک زم
"باطلِ اباطیل، کوهِلِت میگوید� باطلِ اباطیل، همه چیز باطل است. آدمی را از تمامی مشقتی که زیر آفتاب میبرد� چه منفعت است؟ نسلی میرو� و نسلی میآید� لیک زمین تا ابد میپای�. یادی از گذشته نیست، و از آیندگان نیز هیچ یادی نزد کسانی که پس از ایشان خواهند آمد، نخواهد بود." کتاب جامعه
موقع خوندنش تماما این جملات از کتاب جامعه تو ذهنم تکرار میش�... داستان مردی که به جاودانگی دست یافته و نمیمیر�. درباره مرگ و زندگی و بیهودگیِ تلاشها� آدمی در گذر زمان. از آن دسته کتابهای� که آنچه را که از ادبیات میخواه� و انتظارش را داری، به تو میده�....more
چیست سزای مردی که در سراسر زندگی هرگز آرام ننشسته، به توانگری و جاه و همه چیزهایی که به دست آوردن آنه� آرزوی بیشتر مردمان است اعتنا نکرده، از مقامه�
چیست سزای مردی که در سراسر زندگی هرگز آرام ننشسته، به توانگری و جاه و همه چیزهایی که به دست آوردن آنه� آرزوی بیشتر مردمان است اعتنا نکرده، از مقامها� دولتی و توطئه و حزبباز� و همه کارهای دیگری که نه برای شما سودی داشتهان� و نه برای خود او، بر کنار مانده و همواره در این اندیشه بوده است که از چه راه میتوان� به یکایک شما بزرگترین خدمت را به جای آورد و یگانه آرزویش این بوده است که شما را از خواب غفلت بیدار کند و متوجه سازد که پیش از آنک� به امری از امور خود بپردازید باید در اندیشه روح خویش باشید تا هر روز بهتر و خردمندتر از روز پیش گردید و پیش از آنک� به امری از امور دولت بپردازید، در اندیشه خود دولت باشید و همین اصل را در همه امور دیگر نیز رعایت کنید؟ سزای من که در همه عمرم چنین بودهام� چیست؟
همیشه دوست داشتم آپولوژی رو بخونم. تاثربرانگیز و زیبا بود....more
برای من، نشستن پای صحبت آدمه� وقتی که دارند داستان زندگیشا� را میگویند� همیشه بینهای� جذاب است. کلی لذت بردم از ریز و درشتِ اتفاقاتی که برای نویسنبرای من، نشستن پای صحبت آدمه� وقتی که دارند داستان زندگیشا� را میگویند� همیشه بینهای� جذاب است. کلی لذت بردم از ریز و درشتِ اتفاقاتی که برای نویسنده که انسانشنا� پزشکی قانونی است پیش آمده. بیشتر از همه چیز، میزان شور و علاقها� به کاری که در طول زندگی انجام داده برایم تحسینبرانگی� بود. در نهایت هم خواندن از شیوه نگریستن نویسنده به مرگ در فصل آخر برایم تسکینبخ� و ستودنی بود:
دلم نمیخواه� آنقد� سریع بمیرم. در خواب هم نمیخواه� بمیرم. من مرگ را آخرین ماجراجویی خود میدان� و دوست ندارم این فرصت از من دریغ شود. هرچه باشد فقط یکبا� میتوان� تجربها� کنم. میخواه� مرگ را بشناسم، صدای آمدنش را بشنوم، لمسش کنم، طعمش را بچشم، هجومش را با حواس پنجگانها� تجربه کنم و در آخرین لحظات، تا جایی که برای یک انسان ممکن است، درکش کنم. زندگیا� از آغاز به سمت این واقعه حرکت کرده، میخواه� صندلیا� در ردیف اول باشد و نمایش را از نزدیک ببینم�
پ.ن: ترجمه و ویراستاری واقعا کیفیت خیلی خوبی داشت....more
یکی از سفسطهها� بشر این است که رنج موجب تعالی میشود� که رنج گامی است در مسیر وارستگی یا رستگاری. اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او، نه برای ما و نه بر
یکی از سفسطهها� بشر این است که رنج موجب تعالی میشود� که رنج گامی است در مسیر وارستگی یا رستگاری. اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او، نه برای ما و نه برای جهان فایدها� نداشت. تنها پیامد مهم رنج و عذاب ایزابل مرگ اوست. ما هیچ درسی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیچ تجربها� که سودی به کسی برساند کسب نکردیم. ایزابل که رفت، من و تری با دریا دریا عشقی که دیگر توان ابرازش را نداشتیم باقی ماندیم....
خواندنش تک تک غمها� قدیمم را زنده کرد. به یاد همه آنهای� افتادم که از دستشا� دادها�. همه آدمهای� که دوستشا� داشتم و دوستم داشتند و مرگ آنه� را از من گرفت.
همیشه رفتن هست. همیشه هستند آدمهای� که امروز در زندگی� هستند و فردا دیگر نخواهی دیدشان. روابطی که روزی ارزش داشتهان� و با گذشت زمان ارزششا� را از دست میدهن�. آدمهای� که مهاجرت میکنن� و به قاره دیگری میرون�. همه اینه� هست. رفتن آدمه� بخشی از زندگیس�. درد هم دارد. وقتی دیگری از زندگی� میرو� بخشی از وجودت کنده میشو� و با او میرو�. اما هیچ رفتنی مثل مرگ نیست. در مرگ آدمها� یک تکه از وجودت کنده نمیشود� بلکه میمیر�. میمیر� و باید بعدش با همان تکه مرده زندگی کنی. که بدانی هرچقدر هم زمان بگذرد، هرچقدر هم شاد باشی، باز نمیتوان� صبحه� از خواب بیدار شوی و چشم� به آن تکه از وجودت که مرده، نیفتد.
یک چیزی که در همه سوگه� مشترک است، این است که هیچ کس دردت را نمیفهم�. غم� در واژهه� نمیگنجن�. هیچ واژها� هم نیست که تسکین� دهد. جهان برایت معنای دیگری پیدا میکن�. شاید اگر هایدگر بود میگف� که هستی به گونها� دیگر بر تو منکشف و آشکار میشو�. به آدمه� نگاه میکنی و متوجه نمیشو� که چطور زندگیشا� را میکنن�.
حیرتآو� است که آدمها� دیگر زخمی نیستند، که آزادند و میتوانن� به این� چیزها اهمیت بدهند، به چیزی بیشتر از زندگی شخصی، به چیزی بزرگت� از مسائل شخصی. اما تو نمیتوان�...چقدر میان دوستانم احساس بیکس� میکن�. مثل مفلوجیا� که رقصندهه� را تماشا میکن�. حسم به آنه� حتی حسادت نیست، کمابیش نوعی ناباوری است. بینهای� با من تفاوت دارند و از این تفاوت غافلان�. دوستانم سرنشینها� آن کشتی نورانی راهیِ دریا هستند و من در ساحل جا ماندها�...
به عنوان آدمی که مرگ چندتا از بهترین دوستانم را دیدهام� میخواه� بگویم که آدمها� سوگوار را دریابید. بیشتر از همه چیز، آدمها� سوگوار با از دست دادن عزیزانشا� تنها میمانن�. حرفهای� از این جنس نزنید که «همه آدمه� میمیرند»� «سوگ انسان رو تعالی میبخشه�. خیلی وقته� تلاش برای کاستن درد آدمه� با واژهه� بیهودهس�. آدمه� خودشان یاد میگیرن� که چگونه با مسئله مرگ و زندگی کنار بیایند. شاید مهمتری� کاری که ما میتوانی� برای سوگواران انجام دهیم، بودن در کنارشان، در آغوش گرفتن و نگه داشتن دستشا� است. به قول گاردر: « آخرین چیزی که انسان را محکم نگه میدارد� اغلب دست کسیس�.» ...more
در سالی که کنکوری بودم، معلم ادبیاتی داشتم که بسیار مورد علاقها� بود. بعد از تمام شدن کلاسها� ادبیاتِ هفتگی و در فاصله استراحت بعد از کلاس، با این�در سالی که کنکوری بودم، معلم ادبیاتی داشتم که بسیار مورد علاقها� بود. بعد از تمام شدن کلاسها� ادبیاتِ هفتگی و در فاصله استراحت بعد از کلاس، با اینک� مجبور بود سریع به مدرسه دیگری برود، میمان� و با هم مشغول صحبت میشدی�. دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران بود و بسیار باسواد و فروتن. از همان جنس آدمهای� که مصاحبتشا� را به هرچیزی در دنیا ترجیح میده�. من هم در آن ساله� عاشقانه ادبیات را (البته ادبیات غیر درسی را�!) دنبال میکرد�. بخارا میخواند� و داریوش شایگان و تقی پورنامداریان و از این دست آثار و نویسندهه�. زندگی در سادهتری� شکلش زیبا بود. این کتابِ «زبان شعر در نثر صوفیه» را از او هدیه گرفتم. یادم هست که چقدر خوشحال شده بودم که معلمی که تا این حد دوستش داشتم، این کتاب زیبا را به من هدیه داده بود. به من گفت که شاید لازم باشد قبل از خواندن هرگونه نثر و نظم عرفانی، این کتاب را بخوانیم تا یاد بگیریم که چگونه درستت� و بدون غرض به این آثار نگاه کنیم. حالا که بعد از چند سال دوباره خواندمش، تمام لذت آن دوره یادم آمد. حسِ به یادآوری کلماتی که در یک کتاب ساله� قبل خواندها�. تمام آن شور و هیجانی که با خواندن خط به خط� حس میکرد�. آن حس نابی که برای اولین بار چیزهایی را میخوان� که هیچ اطلاعی ازشان نداری و جهان را به شکل جدیدی میبین�... زیبا بود و خواندنی. ای کاش نشر سخن این کتاب زیبا را بعد از این همه سال، تجدید چاپ میکر�......more
به نظر من یکی از چیزهایی که در یک اثر هنریِ ادبی خوب یافت میشود� این است که شخصیته� در داستان به خوبی جا میشون� و هرچقدر نویسنده� اثرِ پیشرویما� به نظر من یکی از چیزهایی که در یک اثر هنریِ ادبی خوب یافت میشود� این است که شخصیته� در داستان به خوبی جا میشون� و هرچقدر نویسنده� اثرِ پیشرویما� بهتر از عهده این کار بربیاید، به همان نسبت داستان بهتری خلق کرده است. میخواه� بگویم که در داستان خوب، شخصیته� طبیعیان� و تلاش نمیکنن� از داستان بگریزند. یک مثال میزن�: به نظر من یکی از بهترین نویسندهها� داستایفسکی است. اگر از او چیزی خوانده باشید، شاید حس کرده باشید که داستایفسکی غیر عادیتری� شخصیته� را در کل ادبیات دارد. شخصیتها� آثار مختلف� اندیشهها� رادیکال دارند و خودمتناقضان�. علاوه بر این بیشترشان رگههای� از دیوانگی را دارند و اصلا از لحاظ روانی سالم نیستند (برای این ادعا کافیس� سری بزنید به آن دسته از آثار فروید که در قالب نقد ادبی، به واکاوی شخصیتها� داستایفسکی پرداخته است). با این حال و با وجود این همه ناعقلانیتی که در یکج� جمع شده است، حس نمیکنی� که شخصیته� به زور کنار هم قرار گرفتهان�. اوج هنر داستایفسکی در این است که دیوانههای� با همدیگر تعامل دارند. که وقتی میخوان� حس نمیکن� که اثر پیشروی� یک داستان خالی است. به قولی، تمام داستان و کاراکترها، «واقعیت� از واقعیت» هستند. بزرگتری� مشکل من با این رمان اشمیت همین بود. که تلاش کرده شخصیتها� عادی و معمولی بسازد، در حالی که به نظرم اصلا خوب از آب در نیامدهان�. در کل 4 داستان کتاب، انگار هیچکدا� از کاراکترها واقعی نیستند، انگار بازیگران نمایشی هستند که به زور مجبورشان کردهان� که نقشی را بپذیرند و جملاتی را که بهشان گفته شده را بازگو کنند. تک تک اتفاقات داستان هم انگار جوری ردیف شدهان� که اشمیت به پیامی که در نظر دارد، برسد. که اگر یک تلنگر بزنی، همه چیز فرو میپاش�. خیلی ناامید شدم. ...more
یوثیفرو را میتوا� مقدمها� بر آپولوژي پنداشت. ماجرای آن قبل از دادگاه سقراط اتفاق میافت� و دیالوگیس� که سقراط و یوثیفرو را مقابل هم مینه�. بحثی بییوثیفرو را میتوا� مقدمها� بر آپولوژي پنداشت. ماجرای آن قبل از دادگاه سقراط اتفاق میافت� و دیالوگیس� که سقراط و یوثیفرو را مقابل هم مینه�. بحثی بین این دو شکل میگیر� اما نتیجها� از آن حاصل نمیشو�. با این حال فاصله عمیق بین این دو نفر، حتی برای خوانندها� که برای بار نخست با سقراط و جایگاهش در دیالوگها� افلاطون مواجهه میشود� آشکار میگرد�. گفتوگ� حالتی دایرهوا� دارد و یوثیفرو در پایان دیالوگ به جایی که از آن شروع کرده بازگشت داده میشود� حال آنک� پیشتر� خودش نادرستی ادعای اولیه� را پذیرفته بود. سقراط مانند سوفسطاییان در برابر حریف اعتماد به نفس نشان نمیده� و مدعی دانستن نیست بلکه خود را در وضع و حال حریف شریک میسازد� سخنرانی نمیکند� بلکه میپرس� و میجوی�. برتری سقراط بر حریف از آن است که خود را میشناس�. گفتوگ� با پرسش سقراط درباره مفهوم دیندار� آغاز میشو�. یوثیفرو با غرور فراوان اظهار میکن� که دینداری� کاری است که او انجام میده�. به نظر میرس� که او خود را با زئوس همسن� میدار�: همانطو� که زئوس مکلّف بود تا پدر خود را در بند کند تا حق و عدالت را قوام بخشد، یوثیفرو هم قصد ستیزه با پدرش را دارد («... همه مردمان زئوس را بزرگت� و عادلت� از همه خدایان میدانن� و تصدیق میکنن� که زئوس پدر خود را به بند کشید زیرا فرزندان خود را میخور�... ولی همان مردم چون میبینن� که من پدر خود را به سبب گناهی که مرتکب شده است تعقیب میکنم� بر من خشم میگیرند�). او میدانس� که این رفتار در نظر اکثریت مردم دیوانگی است («...از کسی شکایت کردها� که اگر بگویم مرا دیوانه خواهی خواند.»)، اما به همین سبب آن را در پیش گرفت تا از آن بهره بگیرد و کسب اعتبار کند. او میخواس� از حد متوسط جامعه ممتاز گردد و این کار او میتوانس� نشانه دانش و ایمان او باشد. به نظر میرس� افلاطون از همین شباهت کاذب در مکالمه خود استفاده میکن� تا پوچی اتهام ضد سقراطی را به شکل طنز به دست دهد زیرا در هر دو بازپرسیا� که در انتظار سقراط و یوثیفرو است، دستاویزی مذهبی در کار است. با ادامه بحث، یوثیفرو دینداری را اینگون� بیان میکن�: «آنچ� خدایان دوست دارند موافق دین است و آنچ� دوست ندارند مخالف دین.» سقراط با ادامه بحث سعی میکن� نشان دهد که این تعریف تا چه ناپایدار است. این بحث مطرح میشو� که آیا اصلا خود خدایان مگر با هم در صلح� دائم هستند و آیا با هم اختلاف نظر ندارند؟ تاریخ اساطیری یونان پر است از ایزدانی که از یک قهرمان حمایت کردند و ایزدان دیگری که همزمان بر ضد اویند. سقراط میگوی�: «آنچ� محبوب خدایان است، ممکن است منفور آنان نیز باشد. پس عجیب نخواهد بود که اگر رفتار تو، که بر پدر خویش اقامه دعوی کردها� زئوس را خوش آید اما کرونوس و اورانوس از آن بیزار باشند...» به نظرم در اینجا� اولین جرقهها� معرفتشناس� افلاطون را میبینی�: اینک� معیار مطلقی برای حقیقت باید وجود داشته باشد (پرداختن مشروحت� افلاطون به معرفتشناس� را میتوا� در در اثر مربوط به دوره سالخوردگیاش� تئایتتوس و یا در بخشهای� از جمهوری پیدا کرد!) و نمیتوا� بر پایها� نااستوار حقیقت را بنا کرد. جلوتر، مهمتری� پرسش سقراط مطرح میشو�: «آیا عملی که موافق دین است، بدین علت محبوب خدایان است که موافق دین است، یا چون محبوب خدایان است موافق دین شمرده میشود؟� همانطو� که بحث جلوتر میرود� سقراط پرسشها� بیشتری مطرح میکن�. او نسبت عدالت و دیندا� بودن به شکل دقیق واکاوی میکن� و در بخش پایانی، دیندار� را با خدمت کردن به خدایان و پاسخ گرفتن از آنه� مقایسه میکن�. پایان دیالوگ بدون نتیجه خاصی به پایان میرس�. یوثیفرو در مسیری دایرهوا� حرکت کرده و به نقطه شروع رسیده است. او تغییری نکرده و بدون پذیرش عدم داناییش� از بحث بیشتر فرار میکن�!
[image] بخشی از چیزهایی که نوشتم تلقیها� خودم بود و بقیه را هم با کمک اینه� یاد گرفتم: 1- تاریخ فلسفه کاپلستون جلد اول 2- سقراط: آگاهی از جهل / یان پاتوچکا 3- مرگ سقراط / رومانو گواردینی ...more
کلا آثاری مثل این کتاب که به توصیف یک ویژگی یا احساس بشری میپردازند� خواندنیان�. (اگرچه به نظرم میش� نویسنده این ایده خاص داستان را بهتر بپرود و چیزکلا آثاری مثل این کتاب که به توصیف یک ویژگی یا احساس بشری میپردازند� خواندنیان�. (اگرچه به نظرم میش� نویسنده این ایده خاص داستان را بهتر بپرود و چیز بهیادگارماندنیتر� خلق کند.)...more
اگر قبلاها این کتاب را میخواندم� میدان� که از آن خوشم نمیآم� و یک «خب که چی؟» بزرگ برایم باقی میگذاش�. ولی این روزها تماشا کردن زندگی را دوست دارماگر قبلاها این کتاب را میخواندم� میدان� که از آن خوشم نمیآم� و یک «خب که چی؟» بزرگ برایم باقی میگذاش�. ولی این روزها تماشا کردن زندگی را دوست دارم. که بنشینی و نگاه که به حیات آدمهای� که ساده زندگی میکنن� و با مشکلات ریز و درشتشا� دست و پنجه نرم میکنن�. که چقدر لحظات کوچک زندگی هم ستودنی است... یکی از چیزهایی که داستان را لذتبخ� کرد این بود که خود نویسنده کتاب را خوانده است. که انگار همه این کتاب، روایتی شخصیس� که کنار دوستی مینشین� و میگذار� تا برایت قصه بگوید. خلاصه بهتر از اینک� بنشینی پای صوتیش� نمیتوا� این کتاب را تجربه کرد. ...more
از آن کتابه� که با نشان دادن صفحه اولش به آدمه� میتوا� آن را فروخت:)) طبق انتظار، قلم ناباکوف در این کتاب به پختگی قلمش در لولیتا نبود. با این حال زاز آن کتابه� که با نشان دادن صفحه اولش به آدمه� میتوا� آن را فروخت:)) طبق انتظار، قلم ناباکوف در این کتاب به پختگی قلمش در لولیتا نبود. با این حال زیبا بود....more
این کتاب مثل همصحبت� با دوست خردمندیس� که میتوان� از او چیزهای زیادی بیاموزی. تا ببینی چقدر چیزهایی که نمیدانی� میتوان� بر نگاه� به زندگی تاثیر این کتاب مثل همصحبت� با دوست خردمندیس� که میتوان� از او چیزهای زیادی بیاموزی. تا ببینی چقدر چیزهایی که نمیدانی� میتوان� بر نگاه� به زندگی تاثیر بگذارد. به نظرم بیشتر از همه چیز، تمام تلاشِ نویسنده پیشکش کردن نگاهی نو برای نگریستن به جهان است....more
زیبا بود. فقط اینک� ای کاش واقعیت� بود و نشان میدا� که در دوران سوگ (و حتی در طولِ زندگی)، بیشتر اوقات آدمه� تا این حد از طرف اطرافیان و دوستان و زیبا بود. فقط اینک� ای کاش واقعیت� بود و نشان میدا� که در دوران سوگ (و حتی در طولِ زندگی)، بیشتر اوقات آدمه� تا این حد از طرف اطرافیان و دوستان و حتی خانواده حمای� نمیشن. خیلی از اوقات تنها میشن. و اگر چیزی باشه که از مرگ عزیزان دردناکتره� تنها موندنه.
اما پشتِ این خیالراحتی� یک چیز دیگر هم بود: یک چیز تیره و سخت وسط دلم؛ توی عمق سینها�. گریها� مثل وقتهای� نبود که میدان� حالا همهچی� بهتر شده. ضجه� قرمز و داغی بود از چیزهایی که هنوز درد دارند؛ آنقد� که دیگر نمیتوان� فکر کنی. پس دیگر فکر نکردم و ریختمش بیرون؛ با یک عالمه اشک و سروصدا.
بیشترین چیزی که دوست داشتم این بود که بیشتر از همه کتابها� مقدماتی دیگر به درمان و رواندرمان� پرداخته بود. ترجمه هم واقعا تمیز و دقیق بود که خواندنش بیشترین چیزی که دوست داشتم این بود که بیشتر از همه کتابها� مقدماتی دیگر به درمان و رواندرمان� پرداخته بود. ترجمه هم واقعا تمیز و دقیق بود که خواندنش را لذتبخ� کرد. ...more