|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
![]() |
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
6223500343
| 9786223500343
| 6223500343
| 4.31
| 441
| unknown
| 2023
|
really liked it
|
آدمه� در پشتِ ظاهر بسیار شیک و پیک و زبانی لبریز از اعتمادبهنف� و یا ظاهری دربوداغون� ممکن است که هر روز و هر ساعت در زیر مِنومِنها� کلافهکننده�
آدمه� در پشتِ ظاهر بسیار شیک و پیک و زبانی لبریز از اعتمادبهنف� و یا ظاهری دربوداغون� ممکن است که هر روز و هر ساعت در زیر مِنومِنها� کلافهکننده� ذهن تندوتیزشان، قرار گرفته باشند که دائم آنه� را به باد انتقاد گرفته و با زبان بیرحمان� و خشنش� به بازجوییا� فرابخواند و انگاری که در اتاقک تاریک و زیر تنها نور لامپ آویزان از سقفش� هی سینجیم� شود که:«ای دستوپ� چلفتی! تو از همکارت کمت� بودی؟ چرا نتونستی کار رو ازش بقاپی؟ همیشه تو تنبلتری� کلاس بودی. اصلن لیاقت این موقعیته� را نداری. تلاش هم نمیکن�. چقدر تنبلی. ببین فلانی رو، چه آرامشی دارد؟ چه به راحتی از حل مشکلات برمیآید� تو به گِرد پای� هم نمیرسی�. وجدانهای� سختگی� و بیرحم� که صاحبشا� را موجودی مفلوک و درمانده خطاب میکنن�. آنچنا� که باعث میشون� که در مقایسه با دیگران، نسبت به خود، نفرت بیشتر� بورزند. ولی معلوم نیست چقدر از این ارزیابیه� و مِنومِنها� وجدان، درست بوده باشد. مشخص نیست که این بیرحمیه� و نفرت در حق خود، اصلن درست و بهح� باشد. و ذهن، بخشی قابل اعتماد باشد که بتوان ارزیابیها� آنر� چشمبست� قبول کرد. ذهن هم میتوان� مفلوک باشد و به سبب انواع و اقسام تجربیات آدمی، ارزیابیها� نادرستی را به آدمی تحمیل کند. برای تسلیم شدن در برابر صداهای ذهن، باید خیلی دستبهعص� بود. سرگذشت آنر� شناخت:«برای تجهیز دوبارهٔ ذهن خود لازم است بیاموزیم کمتر به آن اطمینان کنیم. به جای پذیرش بلادرنگ دریافتها� شهودی ذهنما� باید به خود یادآور شویم چه تعداد از این برداشته� از تجربیات خاصی ناشی میشون� که مراقبانی نالایق برایما� رقم زدهان� و به همین سبب مملو از تحریفات و حذفیاتاند�. هرچه هست، زیر سر این وجدان و ذهنیس� که هیچک� نمیتوان� تضمین کند که خوبی ما را میخواه� و بهترین و صمیمیتری� داوریس� که صلاحیت دارد آدمی را به راه و کار درست فرابخواند. آلندوبات� هشدار میده� که:« باید بین خود و ذهنها� تکانشی و تحریکپذیرما� فاصلها� ایجاد کنیم و با آنه� مانند اندامهای� رفتار کنیم که زخمهای� قدیمی دارند و قطعیتهایشا� را با کمک هوشمندی مستقلی زیر سؤال ببریم که میتوانی� در مواقع لزوم فرا بخوانیم». خیلی نمیشو� که ترسهایما� را باور کنیم. نمیشو� کورکورانه به زمزمههای� که دائم در حال وِزوِزند که:« ما انسانها� بیارز� و نالایقی هستیم»، اعتماد کرد. او با دقت و زیروزبر کردن این وجدان بیرحم� ما را دلداری میده� که:«ما استحقاقش را داریم با منتقد درونیا� که همیشه آمادهٔ سخن گفتن از ذات قابل نکوهشمان است مبارزه کنیم». آدمی، هرکول نیست. اَبَرانسان نیست. آدمی همیشه در اوضاع نابسامانی وول میخور�. چندان دانش و تجربها� در چنته ندارد. مجبور است، کورمال کورمال راه برود. آدمی با شناخت از تواناییها� خود، با شناخت کلی از وضعیت انسان، میتوان� به تصویر منصفانه از خویشتنِ خویش دست یابد. در اینصور� خواهد فهمید که:«ما ابداً وحشتناک نیستیم. فقط خیلی بیماریم». آدمی با پیبرد� به خراشهای� که در گذرِ زمان بر جانش� چنگ انداخته است؛ میتوان� نسبت به خودش با مهربانی برخورد کند:«ما انسانهای� هستیم گرفتار در چنگال بیماریا� بیرح� که به طور نظاممن� هر گونه اعتماد یا بخشندگیا� را که ممکن است نسبت به خود احساس کنیم از بین میبر�. با خشونت و بیرحمیا� بیمثا� با خود رفتار میکنیم� خشونتی که محال است آن را در حق بدترین دشمنانمان نیز روا بدانیم». آدمی با پذیرش وضعیت خود، ذهن بیمار خود را میتوان� ساکت کرده و پی ببرد که:«دنیای همراه با پذیرش خود جایی خواهد بود با درخشش و شکوه کمتر اما به مراتب شادتر که در آن آمادگی داریم به افراد بسیار موفق این اطمینان خاطر را بدهیم همواره و از همان ابتدا ارزش دوست داشته شدن را داشتهاند�. تنها راه تسلی دربرابر این ذهن شکنجهگ� این است که زخمهای� را دریابد. باید دریابد که انسانه� کمت� و بیشتر� دارای ضعفهای� در خویشان�. آنهای� هم که به آدمها� موفق شُهرهاند� به زخمهای� دیگر مبتلایند. تنها کسی در این میان میتوان� که متمایز از دیگران قلمداد شود که نسبت به کمصلاحیتها� خود، تحمل بیشتر� داشته باشد. انسانهای� که در حق خویش بسیار مؤاخذه میکنند� آنهای� هستند که:«هنگام لغزشهای� که جزئی ذاتی از رشد گونهٔ ماست، بخشش مهرآمیز را تجربه نکردهان�. اضطرابه� و اشتباهات عادی برای آنه� با نکوهش و شرمساریا� ناروا همراه بوده است، تو گویی این ویژگی طبیعی انسان نیست و گناهی است فقط مختص آنه�. نتیجه آنکه� این مبتلایان حالا بیرحمان� بر سر خود فریاد میزنن� و به خود حمله میکنن� و حال آنک� ضرورت حفظ سلامت ایجاب میکن� با خود با مدارا و بخشایش رفتار کنند». آلندوبات� ما را دلداری میده� که:«بزرگسا� واقعیای� که الگوی بیباک� و فضیلت باشد، وجود ندارد. آنچ� هست تعداد زیادی افراد بزرگسا� است که میکوشن� علیرغ� ویژگیها� روانشناخت� عجیب و غریب خود، آرامششا� را حفظ کنند و بیشت� اوقات ظاهری مقبول از خود به نمایش میگذارن� اما گاهی نیز دواندوا� خود را به خانه میرسانن� تا در خلوتشان زار بزنند، مأیوس شوند، وحشت کنند و فریاد بزنند. هیچ کس هرگز خود را آنطو� که گمان میکن� بایسته است، شایسته نمیبین�. تفاوت میان افراد در میزان تحملی است که نسبت به کمصلاحیت� خود دارند». کتاب، عوامل بیزاری از خود را میجور�. آنه� را زیر ذرهبی� میبر� تا بتواند به خواننده نشان دهد که این ویژگی، چیزی جز یک بیماری نیست. بیماریای� که کمت� کسی پیدا میشو� که بدان مبتلا نبوده باشد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Apr 16, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
6223500173
| 9786223500176
| 6223500173
| 4.14
| 170
| unknown
| 2023
|
really liked it
|
زندگی کردن قاعدهپذی� نیست. میشو� فرمولی دستوپ� کرد که زندگی بدون ملال، بدون دردسر، بدون رنج و عذاب و شکست و ناامیدی و...را میسر کند؟ میشو� یکبا�
زندگی کردن قاعدهپذی� نیست. میشو� فرمولی دستوپ� کرد که زندگی بدون ملال، بدون دردسر، بدون رنج و عذاب و شکست و ناامیدی و...را میسر کند؟ میشو� یکبا� برای همیشه از شرِّ لحظات کسلکنند� و غمبا� و فشار و استرس و امیدِ نمانده برای ادامه� زندگی راحت شد و باخیال راحت، مثل ثروتمندانی که نشسته در رستورانها� مجلل؛ همانند « مردمانی با پوستها� برنزه و رفتارهای سرخوشانه که میخواهن� شادی کنند و خودشان را به نمایش بگذارند. قراردادهای تجاری ببندند و آخرین شایعات را باهم ردوبدل کنند.» به سانِ آنه� که: «در ظاهر برندگان بلامنازع و آشکار زندگیان� که برای جلسات تمرین تنیس و سفیدکردن دندانهایشا� حسابی پول خرج میکنن�.» با خودنمایی و تکبر به ادامه� زندگی پرداخت؟ مانند آنهای� که با چنین رخورویی� انگار که ریاکارانه و از سرِ دروغ، هوار میزنن� که از درد و رنج زندگی و غم و غصه رها و آزادند؟ میشو� با پیروی از دستورات و قوانین کتابها� زردی چون «قدرت مثبتاندیشی»� «جرأت بسیار»، «غریزه قدرت اراده»، «زندگی خود را دوباره بیافرینید.»،«پروژه� شادمانی»،«ذهن حواسجمع�...راهها� دررو و میانبُر� پیدا کرد که آدمی کارش به رنج و سختی و ناامیدی و یأس و...نکشد و با تبعیت از آنه� با خیالی خوش و آسوده به ادامه� زندگی سرشار از خوشی و لذت پرداخت؟ آیا حتی اساساً این درست است که: «زندگی میتوان� برای کسانیک� سخت تلاش میکنند� سفری خوشآین� باشد و برای آنهای� که قلبی نجیب و بااراده دارند رضایت و شادی به ارمغان خواهد آورد.»؟ میتوا� با خوشبین� به ادامه� راه ایمان آورد که: «میتوانی� شریک ایدهآ� زندگیما� را پیدا کنیم، کار میتوان� رضایتخاطرما� را فراهم کند، سرنوشت منصفانه است و دلیلی ندارد که بخواهیم از خود شکایت کنیم.»؟ اصلن چه کسی و بر اساس چه شواهدی میتوان� اینگون� آدمی را پاداش و بشارت دهد که:«حق واقعی ما، حق خوشبخ� و حق شادبودن» است؟ آلندوبات� دربرابر این حیلهگریه� و شاید خوشخیالیها� کاذب، میگوی�:«ناشاد بودن در حقیقت بسیار طبیعیس�.» فکت میآور� که کار چندانی از مُخ و مغزمان هم ساخته نیست و در روزوروزگار بحرانی و آشفته، مغز فلنگ را میبند� و الفرار؛ چراکه «هنگام گرفتار شدن در معضلات، تمایلی به فکر منطقی ندارد.» و برای آنک� خیالما� را راحت کند، مینویس�:«بخشها� قابلتوجه� از چینها� تحتانی مغز، با همان سبعیت و بدویت چینها� مغز یک مارمولک یا یک موش کار میکنن�.» جایی که باید به� دَخلِ امید بست که در معضلات، دست� را خواهد گرفت، همین مغز است؛ ولی اون هم کارها� نیست:«جایی در میان چینها� قشر مغز، جایی که دارو و درمان به آن دسترسی ندارند، انگیزها� نیرومند برای ناامیدی، امتناع از کمک گرفتن، آسیب رساندن به خود و باقی ماندن در دام اعتیاد لانه کرده است.» نمیشو� هم یقه� مُخ و مغزمان را بگیریم که شاید مغز ما، چیزی کم دارد که نمیتوانی� از رنج رهایی پیدا کنیم. «چهبس� ما همین حالا نیز در خودسرزنشگر� خبره باشیم، استاد در برشمردن دلایل حقیر، نالایق و شرمآو� بودنما�. اما پس از اینک� تمام دلایل حقیر و احمق بودنما� را برشمردیم، باید لحظها� مکث کنیم و این را نیز در نظر بگیریم که تقصیر تنها از ما نیست. طبیعتْ ما را برای انجام وظایف خاصی که باید بهعهد� میگرفتی� بهخوب� مجهز نکرده، به همین دلیل هرگز شانس چندانی نداشتیم. آنگون� مغزی که برای رنج نکشیدن نیاز داریم هرگز به ما داده نشده است.» در خانه� فیلسوفان را هم بزنی بهتر از اینرا� نمیگوین�. پاسکال میگوی�: «عطمت انسان در این است که از بدبختی خود خبر دارد.» شوپنهاور زمزمه میکن� که: «هرکس به پوچی دنیا پی نبرد خودْ پوچتری� است.» سِنِکا، اصلن آبِ پاکی را روی دست آدمی میریز� و خیال� را آسوده میکن� که: «چه نیازی هست برای قسمتهای� از زندگی زار بزنیم؟ کلیت زندگی اشک انسان را درمیآور�.» حالا نقشه� راه چیست؟ با این تیره و تاریکی راه، چه کاری از دست انسان ساخته است؟ آدمی چگونه میتوان� باوجود آگاهی به ناتواناییها� غیرقابلانکا� ذهن و ناگزیری رنج و مصیبت زندگی در این دنیا، به استمرار زندگی دل ببندد؟ آلندوبات� میگوید� اول باید این وضعیت را قبول کرد. از پسِ آن، میتوا� با یک شگردهایی، بار تحمل این رنج را بر خود، کمت� کرد. با تعمق در سرنوشت رفتهگا� این راه دراز. مزارِ فرمانده آنگلوساکسونی که در روزوروزگار خود بسیار بیرح� بود. حالا «باشگاه گلف وینترهیل مسیرها و بسترهای شنی خود را در جایی ساخت که او زمانی سربازان وفادارش در آنج� جمع کرده بود و شعبهٔ یک سوپرمارکت زنجیرها� بزرگ، در افق دید محل استراحت ابدیاش� سبز شد. روزهایی که باد میوزید� خانوادهه� برای بادبادک هوا کردن میآمدن� بیآنک� متوجه شوند فقط چند متر با تکهها� جمجمهٔ او فاصله دارند.» میتوا� به استعداد فراموشکار� ذهن متوسل شد، که کمت� چیزی در حافظه تلنبار میکن�: «روزی حتی تمام آن خاطرات وحشتناکی را نیز فراموش میکنی� که گمان میکردی� هرگز از دستشان خلاص نخواهیم شد. غمما� هرقدر هم کنترلناپذی� و سهمگین به نظر برسد، میتوانی� مطمئن باشیم بهزود� آنچه را برایش گریه میکنی� فراموش خواهیم کرد.» به تصویر درآوردن کلیت کائنات و عالم و زمینی که در آن به سر میبری� نیز، تعمق بیشتر در مشکلات فعلی را بیهوده متصور میکن�. چراکه: «میتوا� تصور کرد، شهرهای ما نیز از خارج از اتمسفر چیزی شبیه چرخشها� دیوانهوا� کرمها� شبتا� اطراف یک دریاچه به نظر میرس�:اثرگذار، پوچ، زیبا و...ذرها� در برابر نظم کیهان.» تأکید بسیار بر جاهطلب� و اوج گرفتن در کسبوکا� نیز ذاتأ ناپایدار بوده و بهواسطه� حسادت و غرور در معرض از بین رفتن هستند.«اصرار بر اینکه رضایت واقعی فقط در اتاقها� هیئتمدیره� بازارهای سهام و سالنها� اپرا به دست میآی� بد فهمیدن معنای رضایت است. کسانی که قوای ذهنی خلاقتر� دارند لذت متفاوت آماده کردن غذا برای خانواده یا نقاشی اتاق، آویزان کردن یک تابلوی جدید یا پر کردن گلدانی با گلها� سنبل و نیلوفرهای دره را میشناسن�.» آلندوبات� از سرشت و سرنوشت کرستینگ نمونه میآور�. او یکی از جنگجویان مشهور قرن هجدهم آلمان بود؛ که پس از رخداد� متحول شده و روی به آرامش در خلق نقاشی آورده بود. آلندوبات� باتوجه به این سرنوشت، خواننده را نهیب میزن� که:«هنر کرستینگ به ما نشان میده� پرچم دست گرفتن در راهپیماییه� و مهم جلوه کردن در جلسات و گردهماییه� خوب است، اما نبرد واقعی جای دیگری است: در دشواریها� حیات معمولی. پیروزی واقعی توانایی آرام ماندن در برابر تحریکات است؛ ناامید نشدن و گرفتار نشدن در دام تلخکامی� غلبه بر بدبینی و بدگمانی، رمزگشایی از ذهن خود و سپری کردن لحظات با وقار و آرامش.» انتظار رأفت و مهربانی از آدمیزاد� نیز میتوان� آدمی را در سیاهچالهها� ناامیدی بیشت� اسیر کند:«ما بهقد� کافی از امید بستن به گسترش رأفت و عقل سلیم رنج بردهای�. تاکنون باید بر ما آشکار شده باشد ذهن افراد معمولی مکانی بس خصمانه است که نمیتوانی� در آن شکوفا شویم.» لذا فقط میتوا� به گعده دوستانی چند دخیل بست تا چیزی از آرامش را در حضورشان کسب کرد. نمیشو� با تمامی آگاهی به ویژگیها� تیره و تار وضعیت انسان، با سراغ گرفتن از «ناامیدی» آنر� واقعیتری� و عقلانیتری� مواجهه� آدمیزا� تلقی کرد:«ناامیدی یعنی ادعای دانستن همهچی�. تصمیم به پایان دادن به زندگی یعنی تصور میکنی� میتوانی� از نقطها� خاص در زمان تمام آنچه را تا واپسین روزهای حیاتمان رخ خواهد داد مجسم کنیم. این فقط غرور و تراژدی نیست، بلکه یک خطای اساسی در اندیشه است. تنها موضع صادقانه، مواجه شدن با آینده با ذهنی کاملاً باز است. ما نمیدانی� و نمیتوانی� بدانیم چه چیزی در راه است. بنابراین، یک دلیل اصلی برای ادامه دادن این است که چهبس� در آینده و در طول مسیر، به دلایل غیرمنتظرهٔ بیشتری برای امیدوار بودن بر بخوریم.» این کتاب، بازنگری در افکار خویشتن است برای رودررویی با زندگیایی� که دُم به تله� قاعدهمند� نمیده�. در واقعیتها� موجود، بیرحمان� درنگ میکن� تا راهی بیابد برای تسکین بار هستیای� که از دوش آدمی خالی نمیشو�. آلندوبات� بدون آنک� سر� خواننده را شیره بمالد و او را با تصاویر کاذب زندگی سرگرم کند؛ میخواه� که با واقعبین� راهی برای استمرار زندگی نشان دهد که تحملپذیر� آدمی را در مواجهه با درد و رنجها� گریزناپذیر، بالا ببرد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Apr 09, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLT992PR
| 2.94
| 1,211
| 2008
| 2008
|
really liked it
|
شادی چرا نباید معتاد مفنگیای� میش� که الان دربهد� دنبال یه حبه از تریاک باشد که خماریا� را دوا کند؟ شادی پدرش استاد دانشگاه بود که هیچوق� خدا تو
شادی چرا نباید معتاد مفنگیای� میش� که الان دربهد� دنبال یه حبه از تریاک باشد که خماریا� را دوا کند؟ شادی پدرش استاد دانشگاه بود که هیچوق� خدا توی خانه نبود. «وقتي بابا توي دفترش نباشد كجاست؟ يا خانة خانم وفايي يا خانم ملكوتي يا خانم هرندي...بالاخره يك جايي هست ديگر.» مادرش مینو هم که به عشق مبارزات سیاسی با بابا ازدواج کرده بود. حالا که عمری بود که آن حالوهوا� مبارزه و سیاست از سرش پریده بود:« يا تـوي آرايشـگاه بـود يـا تـوي يكـي از مهمـانيهـاي دورهاش و يـا تـوي بوتيكها� جردن و... ». مامان از مذهبی بودن� فقط همین مانده بود که ذکر و دعا را ببندد به خیکِ دیجیتال و تکنولوژی:« تقهه� كه به هزار برسند يا شايد دو هزار آن وقت تسـبيح ديجيتـالي بـوق مـيزنـد. تايمر اعلام ميكن� كه به اندازة بخشش گناهان همة ما دعا كرده يا نه؟!». نه حالوهوای� از آن دین برای مامان مانده بود که حالا آنقدر� در مصرفگرای� غوطهو� شده بود که نمیدانس� منوم� دینیبودن� را چگونه دستبهسر� کند:«با يك دست شماره ميگير� با يك دست تقتق مـيكنـد. اصـلاً حواسـش نيسـت. بدون آنک� زمزمه كند، تقتق ميكن�. اينطور� كه اشتباه ميشو�. آن وقت ديگر به اندازة هزاربار كه براي بخشش گناهانما� دعا نكردها�!» این بود که آنرو� که لرزه به اندام تهران افتاده بود؛ او هم فراری از دست مامان و برادرش بابک، از خانهشا� در جایی از تجریش و یا جردن بیرون زده بود تا بتواند تکها� از آن زهرماری را پیدا کند. حالا داشت با خود دلد� میکر� که:«اگر سیامک جنس نداشته باشد؟ اگر رحیم توی این خرتوخر جایی گموگو� شده باشد» فعلن که خمار نیست؛ یکی میگذران� زیر زبان� و از خانه درمیرو�. شادی که از خانه در رفته، سر از خانه� استیجاری اشکان درآورده است. اشکان پسرِ پروین همکلاس� و هممبار� مادرش مینو است. ولی او همچندا� حالِ خوشی نسبت به شادی ندارد. شادی وقتی سرِ اشکان رسیده بود که او با یه تکه تریاک خودکشی کرده بود. آنج� هم چیزی دستگیر� نمیشو�. با سگ اشکان به سمت خانه� سارا راهی میشو� تا از رحیم و شاید سیامک چیزی بتواند بکَنَد. خانه� سارا انگاری خانه� تیمی بود که "یک مشت چترباز دافبا� توش ولو بودند. رُمان «نگران نباش» داستان آدمها� شکستخورد� است. نه نسل قبل که مینو و پروین و آذر به مبارزه سیاسی تن داده بودند؛ به جایی رسیده بودند که مینو از تهران فرار کرده بود و پروین دیوانه شده و آذر هم توی زندان مرده بود. حالا هم که نوبت به نسل جدید شادی و سارا و الهام رسیده بود؛ الهام میخواس� پسر پولدا� تور بکند. سارا هم که میخواس� به قیافه� زن مستقل از مردان دربیاید و به نوعی به قیافه� مردان دربیاید؛ سر از نشئگی و اعتیاد درآورده بود. نویسنده سعی کرده است؛ این سرشت و سرگذشت را به زبان زنان نسل سوم روایت کند. به زبانی که در سنت گذشتهها� دور متوقف نمانده و داشت به زبان فمینیستی این داستان را روایت میکر�. ولی انگاری این نسل آخری دست� تهیت� از همه، سرشار از آشفتگی و پریشانی و افسردگی و فرسودگی بودند. نه توانسته بودند به مردی دست یابند که زندگی خود را با تکیه بر آنه� استوارترش سازند و نه در استقلال زنانگی خود توانسته بودند که به زندگی آرامشبخش� دست یابند. و این روایت را نویسنده از زبان یک معتاد مفنگی نسل جدید راوی میشو�. نویسنده در خلق شخصیت «شادی» موفق بوده است. زبان «شادی» بسیار واقعی و نزدیک به واقعیتها� چنین شخصیتی، شکل گرفته است. او بهزبان� که پایبن� عرف و سنت نیست حرف میزن�. به زبان نسل جدیدی که دنیا و خلقوخوه� و اصطلاحات خودش را دارد؛ زبان به گفتگو باز میکن�. حالا شادی بیشازاینک� به الگوهای زبانی جامعه و سنت پایبن� بماند؛ به زبان عامی مردم کوچه و بازار حرف میزن� و جملات� از اینگون� کلمات سرهمبند� میشون�:«زدن به چاك؛ گولهكردن� قاتزدن� رو فرم نبودن؛ قاپيدن؛ نم پس دادن؛ كفرفتن� ريق رحمت رو سر كشيدن؛ همكشيد� و رفـتن؛ خر تو خر بودن؛ سر و گوشي آب دادن؛ جفت پا تو حال كسـي رفـتن؛رنــگکــردن كســي؛ لايــيكشــيدن؛ پيرمــرد اتوكشــيده؛ دودركردن.» شادی این دختر هنجارشکن مفنگی، روزوروزگارش را در همین گریز از عرف و هنجارهای جامعه میگذران�: «سيگار را ميان انگشت شست و سبابه ميگير� و كلة كچل مرد صبور را نشانة روم و با انگشت وسطي ميپرانم�. ته سيگار ميخور� وسـط كلـها�. دسـتش را روي كلـةكچلـش ميگذار�... دور و برش را نگاه ميكن�. زبانم را نيم متر از دهانم بيـرون مـيآور� و زل مـيزنـم توي چشمهايش...» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Apr 05, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||||
6220110277
| 9786220110279
| 6220110277
| 2.95
| 170
| Apr 2022
| Apr 2022
|
liked it
|
نهال تجدد به همراه خانواده در سن هفده سالگی از تهران به پاریس مهاجرت کرده بود. او در خانوادها� زندگی میکر� که مادرش مهین جهانبگلو از پیشگاما� نمایش
نهال تجدد به همراه خانواده در سن هفده سالگی از تهران به پاریس مهاجرت کرده بود. او در خانوادها� زندگی میکر� که مادرش مهین جهانبگلو از پیشگاما� نمایشنامهنویس� در ایران بود و پدرش رضا تجدد روزنامهنگا� و مترجم و قاضی که به ترجمه� الفهرست ابنندی� شهره بود. مادرش مولاناپژوه هم بود؛ که نزد اساتیدی چون بدیعالزما� فروزانفر و دکتر معین، دکتری ادبیات گرفته بود. خانم تجدد هم که خود دکتری زبان و ادبیات چین داشت؛ در نشریه� پیام یونسکو مشغول بود که روزوروزگاری برای مصاحبه با ژانکلو� کریر کارگردان شهیر فرانسوی به محل کارش میرود� رابطهشا� از آنج� آغاز میشو�. گویی به همان سبکوسیاق� که پدرش در اختلاف سنی زیاد دل به مادرش داده بود؛ نهال تجدد نیز به همان اختلاف سنی نهچندا� معمول با ژانکلو� ازدواج میکن�. او در جایی از همین کتاب از برخورد مهماندار هواپیما با او و همسرش میگوی� که مهماندار از او پرسیده بود آیا این پیرمرد، پدرش است. وقتی جواب گرفته بود که همسرش است؛ انگاری با تأسف گفته بود:«چه بدبختی مملکت ما رو گرفته!» و رو به او کرده بود که:«بمیرم برات دخترجون!». ولی این دخترجون با شوهرش، روزوروزگار را با سیر و سلوک در فرهنگ� و ادبیات و سینما سرکرده بود. با ژانکلو� کریر کوچه پسکوچهها� تاریخ ایران را گشته بود. سراغ از عباس کیارستمی گرفته بود. به سراغ داریوش شایگان رفته بود. شهرام ناظری را به خانهشا� در پاریس دعوت کرده بود تا ترجمه� ژانکلو� از ابیاتی از دیوان شمس را برای� بخواند.� به قول نویسنده:«من سکوتِ عباس کیارستمی، دانش و شادیِ داریوش شایگان و محبوبیت عزتالل� انتظامی را به همسرم داده بودم.» آنچنانک� آنه� میهمانان خانگی و خودمانیشا� شده بودند. هرچند که عزتالل� انتظامی در زمان حیاتِ مادرش، انگاری که اعضای ثابت خانوادهشا� شده بود؛ ازبسک� انتظامی برای تمرین نمایشنامههای� که مادرش مهین جهانبگلو نوشته بود؛ اغلب در گوشها� از خانه� آنه� جایی داشت. کارشان به هوس تولید فیلمسینمای� در باب مولانا و شمس هم میکش�. کاری را که ژانکلو� در جواب خواهشوتمنا� کارگردان تُرکتبار� ازش تمرد کرده بود، حالا خواسته بود که در ایران فیلمی درباره� مولانا بسازد. ژانکلو� سناریوی فیلم را نوشته بود. ولی مگر سانسورچیان نشسته بر مصدر امور، همکاری کرده بودند. پس از مدته� آمدوشد از پاریس به تهران، از امکان تولید آن فیلم مأیوس شده بودند و سناریو دست ژانکلو� باد کرده بود. ژانکلو� با همکاری نهال و مادرش، روزها را به شب رسانده بودند که گزیدها� از ابیات دیوان شمس را به فرانسه ترجمه کنند. سختگیر� ژان در گزینش کلماتی که بتواند موسیقی متناسب با ابیات اصلیا� را ایجاد کند؛ چنان خوب از آب درآمده بود که در آن شبی که شهرام ناظری میهمان خانهشا� در پاریس شده بود؛ با شنیدن صرف همان شعر به زبان فرانسوی از زبان ژانکلود� پی به شعر معادلش در دیوان شمس برده بود. و چقدر ژانکلو� از این تشخیص درست ناظری به وجد آمده بود:« که من مزد کارم را گرفتم.» آند� نه فقط ایران که شرق و غرب فرهنگ را گشته بودند. در پی دالاییلام� تا کجای هندوستان که نرفته بودند. در پی تحقیق و پژوهش درباره� بودا سر از معابد چین درآورده بودند. البته در مقابل، ژانکلو� هم او را به میهمانی شخصیتها� محبوبش در دنیای غرب برده بود. خانم تجدد، در این کتاب به شرح مختصر گذران فرهنگیا� با همسرش ژانکلو� پرداخته است. او تصویری از همسرش به دست میده� که انگاری چون زائری از غرب و در تمنای ایران فرهنگی، خودِ خانم تجدد را هم نسبت به ایران، مشتاقتر� کرده بود. او تصویری صمیمی از ژانکلو� با فرهنگ ایران ترسیم میکند� که چه آنگا� که سر از بهشتزهر� و مزار شهدای تحمیلی درمیآورد� خانواده� یکی از شهدا آنچنا� با او صمیمی میشون� که یادگاریای� از پدرشهیدشده را به او یادگاری میدهن�. و چه آنگا� که بهدلی� بیماری در یکی از بیمارستانها� تهران بستری میشود� کادر آن بیمارستان از پرستان گرفته تا خدمتکا� و پزشک و متخصص با او به مهر و مودت و دوستی رفتار میکنند� آنچنانک� آنه� پس از بازگشتشا� به پاریس و بستری بالاحبار دوباره� ژانکلو� در یکی از بیمارستانها� پاریس، علیرغ� شهرت ژانکلود� با چنان خونسردیای� با کادر بیمارستان مواجه میشوند� که نوستالژی بیمارستان تهران در ذهن خاتم تجدد، آذارش میده�. میشو� که کتاب را اصلونَسَ� اصالت هم نامید. خانم تجدد در جایی از کتاب در تعریف اصالت اینگون� مینویس�:«اصالتِ از جایی بهخصو� آمدن و ریشه در یک جغرافیا و سرزمین داشتن موجب میشو� که بتوان به� همهج� رفت و جهانی شد. از این حیث قومیت در درون ملیت استقرار مییاب� و از ملی بودن به جهانیشد� تبدیل میشو�.» اصالتِ ژانکلو� هم از همین قصه برمیخواس�. او پس از عمری گردش در گِرد جهان در دویستوپنجا� متری خانها� در روستای زادگاهش در گورستان روستا میآرام�. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Mar 31, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
6004059226
| 9786004059220
| 6004059226
| 2.33
| 3
| unknown
| unknown
|
it was ok
|
بهمن تازه طلاق گرفته و افتاده است توی تله� افسردگی. نمیتوان� خودش را ببندد به قرص و دوای تجویزی روانپزش�. خودش انگاری دوای این افسردگیحال� را می�
بهمن تازه طلاق گرفته و افتاده است توی تله� افسردگی. نمیتوان� خودش را ببندد به قرص و دوای تجویزی روانپزش�. خودش انگاری دوای این افسردگیحال� را میدان�. نشستن و به عزلت تن دادن، غرق شدن بیشت� و بیشت� است در چاه ویل افسردگی. شاید بهتری� درمان مسافرت به کوچه پسکوچهها� گذشته� زندگی خویش باشد. شاید گریختن از این شهر پر از دود و ترافیک کلانشه� تهران است به مقصد روستای آبا و اجدادی خویش است. نویسنده این روستا را «خیارقلعه» معرفی میکن�. بهمن بهمح� ورود به خیارقلعه، انگاری آن افسردگی را از یاد میبر�. او یکسر� گویی که شوت میشو� به میانه� روزوروزگار یومیه روستا و روستائیان. در گذران تلخ و شیرین آنه� قروقاطی میشو�. در دعواهای آنه� با جهانآبادیه� که سرِ زمین و زمان گویی باهم در مشاجرها� تاریخی به سر میبرن�. بهمن میخواه� برود و در کنج خانه� نقلی پدریاش� چندروزی را ساکن شود؛ شاید این سکوت روستا و خاطرات خوش ننهشوک� و...او را به حال حسابی سابق برگرداند. ولی مگر اوستعل� عموی بهمن میگذار�. مگر هاشم چرچیل عموی بزرگ� دست از سرش برمیدارن�. بهمن، خواسته و ناخواسته در گیروگرفتاریها� ده قاطی میشو�. روزی اوستعل� او را به زور سوار لکنته� پیکانبار� میکن� تا بقول خود راه و چا� درست اهالی روستا را به گوش� بخواند. روزِ دیگر ، این هاشم چرچیل است که دوروبر خانه� آنه� آفتابی میشو� تا بهمن را با نقشهه� و فتنهها� خود همراه بسازد برای بالا کشیدن زمین خلایق. بهمن به ناچار با جانعلی و تقی کمرنگ چوپان و فتحالل� پیریک سابقن کمونیست و لطفالل� دولت و رستم دیلماج و محمد کوچیکه و دکتر قدرتال� عباسی نماینده� خیارقلعه و دکتر طراوت به اصطلاح کارآفرین و حاج سدیف و آشیخ عنایت و...دمخو� میشو�. حالا انگاری که اصلن بهمن یک روستازاده است و قدم به قدم با بدبختیه� و جهالته� و پدرسوختهبازیها� آنه� همراه میشو�. میبین� که اوستعل� که خود را عالم دهر میدان� و کسی را به اندازه� خودش عالم به خیر و شر روستا و اهالی آن نمیداند� چگونه جز به تمسخر این و آن و وادیای� نمیاندیش� که بتواند مخالفان خود را سکه� یک پول کند. در دل خود خداخدا میکن� که فلان و بهمان نقشهشا� برای حلوفص� اختلافاتشان با جهانآبادیه� به جایی نرسد و او بتواند که همچنا� جمعی از روستائیان را گرد طعنه و کنایهگوییها� خود در حق این و آن جمع کند. بهروشن� درمییاب� که بزرگان ده که گرد هاشم چرچیل جمع شدهاند� جز به منافع خود نمیاندیشن�. حتی شده گوشها� از خاک روستا را با مثلن نمایندهشا� عباسی، بالا میکشن�. در تحمیق و استحمار اهالی روستا هم با روضه و مداحی و...تلاش میکنن� که همچنا� بهعنوا� بزرگان روستا بر مدار روزوروزگار ده پابرجا بمانند. بهمن حتی ویران شدن زندگی محمد کوچیکه و زنش بلور را هم با چشمان خود میبین� که در این وادی جهالت و پدرسوختهباز� با خاک یکسان میشو�. بهمن، سرگردان و استیصال علیرضا و دیگر جوانان روستا را هم میبین� که در میانه� اختلافات اهالی روستا، زندگیشا� به هیچ و پوچ بدل میشو� و جز به مهاجرت نمیاندیشن�. بهمن، وقتی هم که خسته و کوفته از این روزگار جهنمی ده، به گوشه� دنج رفاقت� با کیومرث پناه میبرد� در عوالم دغدغهها� فلسفی و عرفانی و هستیشناس� خود غرق میشو�. نویسنده، انگاری در تلاش بوده است که سرشت و سرنوشت ایران حال حاضر را به نگاشتن چنین کتابی بر روی صفحات کتاب متصور سازد. دعوای خیارقلعه و جهانآبادیه� هم شاید همان چالش ایران و غرب و آمریکا باشد. و شخصیتهای� که به نام اوستعلی و هاشم چرچیل و...شک� گرفتهاند� به نوعی گیروکرفتاریها� تاریخی و فرهنگی را نمایندگی میکنن�. ولی نویسنده در خلق یک کتاب به شکل یک رُمان چندان هم موفق نبوده است. انگاری نویسنده کلی تحلیل جامعهشناخت� و تاریخی را میخواست� است که در دل این کتاب جای بدهد. هر حرف و حدیثی را، فقط به عشق اشراف نویسنده، نه در تطابق و تناسب با شخصیتها� داستان، در زبانشا� نهاده است. لحن برخی از شخصیتها� چندان متناسب با موقعیتشا� درنیامده است. نویسنده فقط سعی کرده است که دانستهها� خود را بیرب� و باربط در دهان شخصیتها� داستان بگذارد. اصلن داستان یک روستا را بهانه قرار دادن برای به تصویر کشیدن مشکلات و بحرانها� ایران، آنر� خیلی ساختگی و باسمها� و قلابی از آب درآورده است. هدف نویسنده برای خلق این رُمان خیلی گُنده بود و روی دوش داستان روستا نمیتوانس� شکل بگیرد. شکل هم اگر میگرف� به فیلمها� آبکی بدل میش�. نه چیزی فاخر. ادبیات به معنای مرسوم آن در کتاب گموگو� است. نویسنده بیش از این که به عوالم نویسندهگ� متبحر باشد؛ در عوالم «سهند ایرانمهر»ی خود غرق است. همان ایرانمهری که در شبکهها� اجتماعی قلم میزن�. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Mar 24, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
9642093707
| 9789642093700
| 9642093707
| 3.87
| 2,227
| 1954
| 2022
|
liked it
|
آلبرت کوهن، پس از اشغال فرانسه بهدس� نازیها� از فرانسه گریخته بود. در لندن بود که از مرگ مادرش در مارسی خبردار شده بود. آلبرت آنقد� از این واقعه ان
آلبرت کوهن، پس از اشغال فرانسه بهدس� نازیها� از فرانسه گریخته بود. در لندن بود که از مرگ مادرش در مارسی خبردار شده بود. آلبرت آنقد� از این واقعه اندوهگی� شده بود که دست به قلم بّرده و حاصل تأملات خود را در قطعاتی برای نشریه� "La France libre" نوشته بود؛ که بعدها مجموع این قطعات تحت عنوان «کتاب مادرم» به چاپ رسیده بود. او از مادرش مینویس�. از مهربانیها� پایانناپذی� او. از محبتها� بیدلی� او. از محبتهای� که فقط و فقط دغدغها� حال خوش پسرش بود. جایا� گرم باشد. چایی دمِ صبحا� آماده باشد. لباس درستوحساب� تنش کرده باشد. هر وقت هم که از مارسی سوار قطار میش� که پسرش را در سوئد ملاقات کند؛ کلی ذوقزد� بود. دل توو دلش نبود. کلی کیک پخته بود و لای بقچهه� پیچیده بود. مادری که جز پسر کسی دیگر را نداشت و هفتهه� و ماهه� تنهایی را تحمل میکر� تا بتواند در طی یک ماهی کنار پسرش باشد. نویسنده کتاب را به قلمی خیلی صمیمی مینویس�. از تنهاییها� مادرش مینویس�. از ناسپاسیها� خود گِله میکن� که بهخاط� عشوه و ناز دلبرکانی، چهراح� مادرش را آزردهخاط� کرده بود. از پشیمانی و حسرت خودش مینویس� که چه به آسانی، به خاطر عشق و هوس گذرا و ناپایدار دخترکانی که محبتی پشت نقاب صورتشا� نبود؛ بر سر مادرش داد زده بود. و حالا به یادش میآم� که مادر چه رقتانگی� در برابر دادوبیدادها� پسرش تسلیم شده بود و از پسرش پوزش خواسته بود که بدون موافقت او نیمهش� به خانها� زنگ زده بود که پسرش با زنان روشنفکر و والامُد داشت خوش میگذران�. پسر از دست مادرش عصبانی بود که نکند با لهجه� ناجور مادرش، آبرویا� پیش آن زنان از دست رفته باشد. و حالا نویسنده در صفحات کتاب با یادآوری آن صحنهها� گویی داشت به یاد گناه آزردن مادرش، خودش را شکنجه میکر�. کتاب در حسرت و یاد دوران خوش کودکیا� که در کنار مادرش سپری شده بود؛ شکوه میکن�. افسوس از این که چه آسان، قدر آنروزه� را ندانسته بود. چه بیباکان� و مغرور، گرمی مهر و محبت مادرش را از دست داده بود. البته در کنار همه� این یادوخاطرهها� او تنهایی انسان را ناگزیر میبین� و در انتهای کتاب انگاری که از دست خدا در شکوه و شکایت میشو� که چرا وقتی انتهای زندگی، تهِ تهِ محبتها� مادرش گوری بود که میبایس� با خاک پر شود؛ او را خلق کرده بود. مادرش را خلق کرده بود. لحن نوبسنده، لحنی صادقانه و حسرتنا� را دارد. او دائم در حال سوگواریس�. سوگواری دوران کودکی از دست رفته. سوگواری مادر تنها و مهربان. سوگوار ندامت و پشیمانی خویش. او در لحظهلحظه� کتابش� مادرش را از یاد نمیبر� و یاد و خاطرات لحظات زندگی او را به یاد میآور�. او آنچنا� در این تأملات شاعرانه صادق است که در انتها مینویس� : "اگر یکی از شما، پس از خواندن سرود مرگ من، شبی به خاطر من و مادرم با مادرش مهربانت� باشد، بیهوده ننوشتها�." ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Feb 28, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
9643698327
| 9789643698324
| 9643698327
| 3.65
| 1,860
| 2012
| 2012
|
it was ok
|
قیدار گاراژدار لوطیمنشیس� که کلی کامیونِ زیرِ بال و پرش را زیرِ پای خیلِ رانندههای� انداخته است که به کاروبارِ حملونق� در درازی جادهه� مشغولن�.
قیدار گاراژدار لوطیمنشیس� که کلی کامیونِ زیرِ بال و پرش را زیرِ پای خیلِ رانندههای� انداخته است که به کاروبارِ حملونق� در درازی جادهه� مشغولن�. قیدار نه اینک� لوطیست� نه اینک� حلال و حرام حالیش� و البته گویی که از قماش عیّارانیس� که سیروسلوکشا� کمک بیدری� به بندگان خداست؛ رانندهگا� بدو نه به چشمِ مدیر و صاحبِ گاراژ، که انگاری به چشم مراد خود نگاه میکنن�. آنه� نه که مزدِ زحماتِ خود را از دست قیدار میگیرند� که گویی ریزهخوار� سفره� کرمِ پایانناپذی� اویان�. قیدار دستِ رد به سینه� هیچک� نمیزن�. از قِبل گاراژاداری و یا ثروتی که معلوم نیست ته� به کجا ته میگیرد� حسینهمانند� را هم عَلَم کرده است که درش به روی همه باز است. معتادان، یا به قول خودش سیاه و سفیدها را هم زیر بال و پرش گرفته است تا به سبکوسیا� خودش آنه� را از اعتیاد دورشان کند. او آنقد� در این وادی عیاری، سیر میکن� که وقتی شهناز از پسِ تصادف در جاده� اصفهان، علیل میشو� و حتی مورد اجحاف رقیب قیدار قرار میگیرد� قیدار باز سراغ از او میگیر� و او را به همسری میگیر�. او حتی نمیتوان� بیخیال� معتادی بشود که به دامن او پناه آورده بود و ولی اینک به دست ژاندارم پهلوی، دستگی� شده بود. قیدار، با همان سبکِ لوطیگر� خود، تا دمِ در فلان سرهنگ و سپهبدی که عامل این دستگیریس� میرو� و با قلدری و تمسخرِ یال و کوپالِ دمودستگاه� او، بالخره موجب آزادی آن معتاد میشو�. نویسنده، لوطیمنش� را از دل تاریخ بیرون کشیده و در عصر پهلوی زندها� کرده است تا نمودی از یک "مصلح اجتماعی" را به تصویر کشیده باشد؟ ولی این لوطی، خیلی ساختگی به نظر میرس�. برساختهشدن� با هیچ منطقی نمیخوان�. در گاراژِ او، چیزی که نیست؛ کاروبار و تلاش برای امرار معاش است. وقت و بیوقت� قیدار در حال زمین زدن گوسفندی، گاوی و بزیس� برای ولیمه دادن. برای نذری دادنِ به رانندگان، به همسایگان. به راحتی از تصادف فلان کامیون� میگذر� و هیچ تکدری به دل راه نمیده�. هیچ رانندهگان� را بازخواست نمیکن�. اصلن، انگاری گاراز فقط بهانه� نویسنده است برای برساختنِ چنین شخصیتی؛ والا از وجناتِ قیدار، هیچ چیزی از گاراژداری برنمیآی�. اصلن معلوم نیست، کسی با این همه بریز و بپاش در راه بندگان خدا، چگونه به چنین ثروت پایانناپذیر� دست یافته است؟ دائم هم در حال، نصیحت کردن است. قیداری که فقط کاروبارش به اصطلاح، کارِ دل بود و در اصول خود از مقیدات پیرامون گریزان بود. سرش به کار بندهنوازیا� گرم بود؛ به انقلاب که رسیده بود؛ ماشین� بوفالو را داشت به استقبال خمینی میفرستا�:«قیدار بوفالو را داده به پسر یکی از بارفروشها� تهران تا آقا را از مهرآباد ببرد بهشت زهرا... درویش مکانیک اما میگوی� که بلیزر بود ... بوفالو نبود اصلش» ولی در عالمِ واقع، آنک� که شورتلت� را به استقبال خمینی برد و حتی رانندهگیا� را کرد، کسی نبود جز رفیقدوس�. انگاری مرید و مریدپروری قیدارِ کتاب امیرخانی، وقتی که به عالم واقع میرسی� نمیتوانس� کسی بهتر از رفیقدوس� دربیایبد. امیرخانی را فقط میتوا� بهخاط� بازآفرینی زبان لوطیگر� در این کتاب ستود. قیدار خوب به این زبان اُنس دارد و دنیای پیرامونش با این زبان در هماهنگیس�. ولی قیدار بدجوری موجودی کلیشها� از آب درآمده است. نویسنده در خلق این شخصیت، چندان به امکانپذیریا� مقید نمانده است. قیدار لوطی که هیچ نسبتی با روزوروزگار مدرن ندارد؛ چه نسبتی میتوان� با تختی داشته باشد که با شاعران مدرنی چون سایه و کسرایی نشتوبرخواس� داشت. آیا نویسنده، دل در مصادره� تختی داشته است درجهت خوانش خویش از او؟ حتی نسبت� با خمینی هم به وصله پینه بند است. قیداری که خود را منتقد حتی مسلمانه� میداند� چگونه میتوان� دل در گرو آیتاله� داشته باشد که جز به حکومت اسلامی نمیاندیشید� گویی نویسنده، در خلق این شخصیت، به جهت تسمیها� در آن زمان به نویسندگان انقلابی، میبایس� که ادای دینی هم به ارزشها� انقلاب میکر�. این است که قلم� علیرغ� تواناییا� در خلق زبان لوطیگری� شکل کلیشها� و شاید هم سفارشی به خود گرفته است. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Feb 02, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
6220100425
| 9786220100423
| 6220100425
| 3.56
| 25,853
| Feb 13, 2014
| Mar 2019
|
did not like it
|
. دانیل خیلیوق� بود از پدر و مادرش جدا شده بود و داشت در لندن زندگی میکر�. آنه� از پسِ خرج و مخارج زندگی در لندن برنیامده و رفته بودند در گوشها� از . دانیل خیلیوق� بود از پدر و مادرش جدا شده بود و داشت در لندن زندگی میکر�. آنه� از پسِ خرج و مخارج زندگی در لندن برنیامده و رفته بودند در گوشها� از روستاهای دورافتاده� سوئد و در مزرعا� ساکن شده بودند. حالا شاید چندین سالی بود که از روابط بین پدر و مادرش، هیچ خبری نداشت. البته تا وقتی باهم بودند؛ آنه� هیچ قیل و قالی با یکدیگر نداشتند. روابط خانوادگی خوب و خوشی داشتند. ولی آنرو� که پدر با دانیل تماس گرفته بود؛ انگاری داشت از چیزهای دیگری خبر میدا�. اوضاع و احوال آنها� آنطور� که دانیل فکر میکر� نبود؟ چیزی در حال رخ دادن بود که فرسنگه� با خاطرات خوش دانیل با آند� فرق میکرد� روابط آند� درگیر چه تنشهای� شده بود؟ پدر با حالت اضطراب از گوتنبرگ تماس گرفته و گفته بود؛ مادرش مریض است. مادرش به روانرنجور� دچار شده است. ولی حالا گویی از بیمارستانی که در آن بستری بود؛ فرار کرده است. دانیل در ششوب� ترک لندن، به قصد یافتن مادرش در سوئد بود؛ که اینبا� مادرش تماس گرفته و گفته بود؛ در حال آمدن به لندن است. گفته بود به آنچ� که پدرش میگوی� اعتماد نکن. پدرت در همدست� با هاکان و کی و کی، راه به کارهای خلاف بردهان� و حالا هم سراغ او بودند که با بستری کردنش در بیمارستان روانی، از شرِ مزاحمتها� او رهایی پیدا کنند. هاکان یکی از ملاکِ قلدرمآب آن روستا بود. مادر تا به لندن هم که رسیده بود؛ دانیل را راحت نگذاشته بود. داشت از اتفاقاتی در آن روستا خبرش میداد� که دانیل نمیتوانس� نه ردشان کند و نه با تمام وجود قبولشا� کند. با خود در جدل بود. آیا مادر به دلیل تنهایی در آن روستا، به دلیل آنک� نتوانسته بود خود را به جمع روستائیان آنج� بقبولاند و روابط صمیمیای� با آنه� برقرار کند؛ ذهن و فکر و روانش، درگیر مجادلات بسیار شده بود؟ آیا مادر بدلیل همان تنهایی، حالا داشت همه� مسائل را از ذهنیت مالیخولیایی خود تفسیر میکرد� آیا مادر از واقعیت کَنده شده بود و داشت از خودش داستان سرهم میکرد� مخالفت دانیل با هرآنچ� که مادرش داشت برایا� تعریف میکرد� ممکن بود که درگیریها� روانی مادر را بیشت� هم بکند؟ راهی برای دانیل نمانده بود؛ جز اینک� خودش به سمت سوئد پرواز کند تا ردونشان گفتهها� مادر را در آن روستای دورافتاده ارزیابی کند. آن روابط نرمال به هم ریخته بود. نه پدر و نه مادر، نشانی از آن حال خوش گذشته را نداشتند. ولی مگر خود دانیل هم بر همان سیاق سابق مانده بود؟ او هم دور از پدرومادرش و بیآنک� حرفی به آنه� بزند؛ به همجنسباز� افتاده بود و حالا هم با شریک جنسیا� در لندن زندگی میکر�. کتاب مزرع، بهشد� کتاب خستهکنند� و بههمریختها� بود. پرگوییها� بیمور�. رودهدرازیها� حالبههمز�. توصیفها� خستهکنند�. کتاب در شرح جزئیات عجیبوغریب� بیخو� و بیجه� کلفت شده است. انگاری رشته� سخن از دست نویسنده، در رفته است. گویی نویسنده نمیداند� سروتهِ این همه بافتهها� خود را چگونه جمعوجو� کند. از نویسنده بدتر، کارِ مترجم است. مترجم، انگاری بخش زیادی از ترجمه� کتاب را از نشخوار گوگلترنسلیت� بیرون کشیده است. بعید به نظر میرس� که مترجم، حتی برای یکبا� هم، حاصل ترجمه� خود را مطالعه کرده باشد. ترجمه حتی برای یکبا� هم، به نیت ویرایش، بازبینی نشده است. مگر میشو� کتابِ نشر خوشنا� چشمه، اینقد� شلخته و بیدروپیک� باشد؟ مگر میشو� به اینراحتی� اعصاب خواننده� نگونبخ� کتاب را به هیچ گرفت؟ مگر میشو� وقت و سرمایه� خواننده را، به این راحتی ورز داد؛ تلفشا� کرد؟ مطالعه� این رمان نسبتن حجیم، تجربه� آزاردهندها� بود. فقط برای متصورشدن چیزکی از زندگی روستای دورافتاده� سوئد، میش� این کتاب را خواند. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Nov 04, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
600229113X
| 9786002291134
| 600229113X
| 4.01
| 711,241
| 2000
| 2012
|
really liked it
|
نویسنده، آمریکایی� است: دیوید سِداریس. کتاب هم اگرچه تکهتک� خاطراتِ زندگیِ خودِ اوست؛ ولی با نکتهبینی� ریزبینی، طنزمزاجی، قلم فراخ و آزادی که او در
نویسنده، آمریکایی� است: دیوید سِداریس. کتاب هم اگرچه تکهتک� خاطراتِ زندگیِ خودِ اوست؛ ولی با نکتهبینی� ریزبینی، طنزمزاجی، قلم فراخ و آزادی که او در نوشتنا� به کار بسته است؛ کتاب شکل یک رُمان خوشطع� و لذیذ و جذاب و خواندنیای� را به خود گرفته است. نویسنده معلوم است که خوب به کار خود مسلط است. نه فقط مشاهده� درست را بلد است که پرداختن و به قلم آوردنِ صمیمی را هم فوتِ آب است. قلمش آزاد و رهاست. در بند مصلحتی و مماشاتی و چیزی نیست. بهراحت� حرفش را میزن�. پدرش را، مادرش را، خواهر و برادرش را، راحت به سُخره میگیر�. بد و خوب و زشتی و زیبایی زندگی دورهمیشا� را تشریح میکن�. شاید هم این از برکات شهروندی آمریکاست که شایع است میگوین� چیزی برای پنهان کردن ندارند و با همدیگر روراستان�. کتاب از جایی آغاز میشو� که نویسنده در هیأت دانشآمو� توی کلاس جغرافیا نشسته بود که یههوی� بازرسی، کسی از بیرون کلاس آمده و درست رفته بود سراغِ او و همراه خودش بیرونش برده بود. جُرمی، گناهی و خبط و خطایی از او سر زده بود؟ در ادامه مشخص میشو� که این نحوِ از روایت او، از لحن طنزپردازیا� نشأت گرفته و او نه اینک� مخرج ادای حروف «سین» و «شین» را باهم قاطی میکرده� بُرده بودندش برای گفتاردرمانی. ولی او مگر تن به آموزشها� معلم گفتاردرمانی داده بود. "فیسفی� کردن بهجا� تلفظ کردن صحیح سین چاره� کار نبود و من به عادی حرفزد� ادامه دادم....تا جایی که میتوانست� از گفتن کلمهها� سیندا� اجتناب میکرد�. «درسته» شد «آره» یا «بله». «میشه� شد «اجازه میفرمایید؟�" در ادامه میرو� سراغ پدر. پدری که بهجه� عشق و علاقها� به موسیقی، در تلاش بود که بچههای� به ساز و یا آواز بپردازند. "بعد از اینک� یک روز عصر از اردو برگشتم دیدم که سازم به آکواریوم اتاقم تکیه داده است. پدرم گفت:«بفرما، اینم گیتاری که همیشه آرزوش رو داشتی.» شک ندارم که من را با یک نفر دیگر عوضی گرفته بود. قبلاً خواسته بودم که یک جارو برقی نو و درست و حسابی بخرد، ولی یادم نمیآم� راجع به گیتار چیزی به او گفته باشم." از برادرش پُل که ده دوازده سالی ازش کوچکت� است؛ مینویس�. برادری که با پدرش رابطه� عجیبی دارد و به قول نویسنده، هیچک� نمیتوانس� ظرافت و زیبایی رابطهشا� درک کند. برادرش تهتغار� بود. تُخس و بددهن بود. انگاری آنه� از دو خانواده� متفاوت بزرگ شده بودند. او برخلاف برادر و خواهرانش که جز به قاعده� ادب متعارف حرف نمیزدند� خیلی راحت رو به پدرش داشت میگف�:«هوی عوضی، باید اون میخچهها� حالبههمز� رو از کف پات بکنی، امشب هم که نمیتونی� پس خفهش� زر نزن گوساله.» طنزمراجی و رُکگوی� و بیپردهپوشی� لحن بسیار نادری به کتاب بخشیده است. در بخش دوم از کتاب که به مهاجرتش به پاریس میپردازد� از سختی یاد گرفتن زبان فرانسه مینویس� که چقدر بیخو� و بیجه� هرچیز جاندا� و بیجا� و حتی صفات را هم به مؤنث و مذکر تقسیمبندیا� کردهان�:«براي من وحشتناکتري� مانع در يادگيري فرانسه اين است که هر اسمي جنسيت دارد و اين جنسيت بر روي ضمير و صفت اثر ميگذار�. به اين خاطر که زن است و تخم ميگذارد� مرغ مذکر است. اما کلمه� مردانگي مؤنث است. چون دستور زبان فرانسه اينطو� دستور فرموده، هرمافروديت مذکر است وبيحاصل� مؤنث. ماهه� تلاش کردم تا رمز پنهانش را کشف کنم ولي بالاخره فهميدم که عقل و منطق نميتوانن� هيچ کمکي به من بکنند. هيستري، روانپريشي� شکنجه، افسردگي: به من گفته شد هر چيز ناخوشايندي احتمالاً مؤنث است. کمي اميدوار شدم ولي اين نظريه هم با کلمات مذکري مثل جنايت، دنداندر� و اسکيت به باد فنا رفت. من مشکلي با يادگيري خود کلمات ندارم ولي جنسيته� به اشتباهم مياندازن� و در ذهنم نميمانن�. چه حقها� سوار کنم که يادم بماند ساندويچ مذکر است؟» و چه خوب بلد بود که خاطرات کودکی کسی دیگر را به شیوه� روایی خاص خودش، رنگوروی� جذاب و لحن یگانه� خودش را ببخشد. در جایی از خاطرات هیو (همکلاسیا� در دوره زبانآموز� فرانسه که اهل کنگو است) نقل میکن�:«وقتی بچه بودم رفتم سینمای نزدیک محل خرید و یک فیلم درباره� یک فولکس واگن دیدم....هیو همان فیلم را چند سال پس از اکران دیده بود. تفاوت عمدها� با تجربه� من این بود: دو ساعت بعد که از سینما بیرون میآی� میبین� ته خیابان مردی را از تیر چراغبر� حلقآوی� کردهان�. ظاهراً هیچکدا� از کسانیک� به سینما آمده بودند عین خیالشان نبود که یک نفر را دار زدهان�. چند لحظه خیره نگاهش میکردهان� و میگفتهان� به عمرشان چیزی عجیبت� از فولکس واگن سخنگو ندیدهان� و بعد راه میافتادن� طرف خانه. پدرش دیر دنبالش آمده و بنابراین هیو یک ساعت آنج� ایستاده و تاب خوردن و چرخیدن جنازه را در نسیم تماشا کرده. وقتی هیو داستان را برای دوستانش تعریف کرده آنه� گفتهان�:«تو جدی اون فیلمی رو که راجعب� یه ماشین سخنگوئه دیدی؟» در این بخش، نویسنده با یک حسرت تمام از حوادث هولناک و وحشتناک و عجیب و غریب کودکی هیو نقل میکن�. انگاری خود را محروم از تجربه کردن مرارتها� یک زندگی آفریقایی حس میکن�. گویی زندگی یکنواخت و نسبتن مرفه آمریکایی، او را از تجربه� نزدیک حس وحشت و دنیای رازآلود آفریقایی محروم کرده است. نویسنده، اگرهم نقد و انتقادی به فرهنگها� دیگر داشته است؛ آنر� به همین زبان طنز به خوبی بیان کرده است. این لحن و بیان را در انتقاد و یا ستایش به فرهنگ فرانسه هم به خوبی ادا کرده است. کتاب «بالخره یه روزی قشنگ حرف میزنم� که تیتر یکی از فصلهای� از کتاب است که نویسنده در کلاس آموزش زبان فرانسه در پاریس ثبتنا� کرده بود؛ کتابی خوشخوا� است. به نظر میرسد،برا� هر علاقهمن� به رُمان، این فرصتی بینظی� است که با مطالعه� آن، در لذت نادرش سهیم شود. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 04, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
964209343X
| 9789642093434
| 964209343X
| 4.23
| 3,613
| Oct 04, 2016
| 2021
|
did not like it
|
پدرِ راوی که عزیز نام دارد؛ حالا بعدِ عمری کار در پشت فرمان و در پی تصادفی، ناکار شده و در گوشها� از خانها� بستریس�. راوی هم که ساکن آنکاراست نمی�
پدرِ راوی که عزیز نام دارد؛ حالا بعدِ عمری کار در پشت فرمان و در پی تصادفی، ناکار شده و در گوشها� از خانها� بستریس�. راوی هم که ساکن آنکاراست نمیتوان� نسبت به حالوروز� پدرِ از کار افتاده بیاعتن� باشد. پدر برای مداوا، از قصبهشا� در نزدیکی دنیزلی به سمتِ خانه� پسر عزیمت میکن�. یکید� روزی را هم میهمان پسر میشو� برای رفتن به بیمارستان، ولی انگاری نمیتوان� آن فضای نسبتن دلسردکننده� زندگی شهری پسر را تاب بیاورد؛ این است که علیرغ� اصرار پسر به خانها� در قصبه برمیگرد�. ولی پسر هم کسی نیست که بتواند بیخیال� دردورنج پدر پیر و علیل خود، شود. با وجود مخالفتها� پدر، او پدر را باز برای مداوا به بیمارستان میبر�. از این بیمارستان دولتی به آن بیمارستان خصوصی. از این کلینیک به آن فیزیوتراپی. از سالنها� انتظار این بیمارستان تا مطب خصوی آن یکی دکتر ماهر و مجرب. او مجبور است فاصله� نسبتن دورِ آنکار تا محل تولد خود را در رفتوآم� باشد. در همه� رفتن و آمدنهای� در این فاصله� نه که رنج، شاید به خاطر الفتی که با این مسیر پیدا کرده است و همچنی� به لطف گوش سپردن به آواز و نوای دلنشین� که این و آن خواننده� دلخواه� تُرکِ او از ضبط صوت ماشینش، راه شاید که برایش کوتاهت� میشو�. پدر رفته رفته، احوالش رو به وخامت میگذار�. ولی پسر هم پا پس نمیکش�. ولی فقط پدر که نیست همراهِ او در این انتهای زندگیس�. زنش، فکوفامیلهایا� از دایی حسن و دایی عزیز و دایی وکاس و خاله وسطی و زبیر و ...اغلب نمیگذران� که عزیز تنها بماند. خانه� عزیز که مشرف به کوه و کوچهها� دلانگی� قصبه است؛ اغلب با همهمه� این همه فکوفامیل� گرمای لطف و مهربانی عجیبی را تجربه میکن�. آنه� تقریبن، به طور دائم در آمد و رفت به خانه� عزیز هستند. عزیز کمت� روزی را به تنهایی پشت سر میگذرا�. او با گپوگف� با دایی حسین و دایی عزیز و ...ذکر خاطرات و ذکر از گذران روزوروزگار اهالی قصبه، عزیز را در بیماریا� همراهی میکنن�. نویسنده، چندان تبحری در پرداختنِ به موضوع داستان نشان نمیده�. انگاری شخصی عادی و عامی دارد روزمرگی خود را برای دوستی، کسی تعریف میکن�. چیزی از ماهیت نویسندگی در این کتاب مشهود نیست. صحنهها� داستان بارها و بارها تکرار میشوند� بیآنک� تفاوتی با هم داشته باشند. بیآنک� حداقل نویسنده در خلقِ این صحنهه� رنگ و رونقی دیگر به روایتش ببخشد. برای نمونه این چند خط، بارها و بارها در کتاب تکرار میشو�: "وقتی به خانه رسیدیم، دایی حسین باشنیدن ماشین..آمد. بعد هجران با دو نوها� از راه رسید، سپس زبیر با زنش و خواهر زنش، بعد خاله� وسطی و آخر از همه دایی وکاس.." مسیر عزیمت از آنکارا به خانه� پدریا� در قصبه� نزدیک دنیزلی، را به هر عزیمتِ دوباره و دوباره، باز به توصیفها� مکرر میپرداز�. باز از شهرهای واقع در این مسیر مینویس�. باز از گوش دادنش به فلان و بهمان ترانهها� خوانندهها� دلخواه� روایت میکن�. از تغییر دنده چهار و پنج ماشین مینویس� که در طی طریق جادهه� پشت ماشین نشسته بود. از مراجعات به بیمارستانه� مینویس�. از سالنها� انتظار. بدون اینک� این توصیفها� تفاوت معنابخشی بایکدیگر داشته باشند. و شوربختانه، این تکرارِ مکررات، نمیتوان� حسوحال� مثلن رابطه� پدر و پسری را انتقال دهد. نمیتوان� از پسِ توصیفِ مثلن وظیفهشناس� پسر برآید. به کارِ ذهنیتبخش� و قراردادنِ خواننده� نگونبخ� در موقعیتها� داستان نمیخور�. حتی در انتقال فضای گرم و صمیمانه� زندگی روستایی خانه� پدری هم (که نویسنده قصد انتقالش را داشته است) بسیار ناتوان جلوه میکن�. نویسندهگی� گزارشگر� نیست. نویسندهگی� اگر هم راوی روزمرگی هم باشد؛ روزمرگی را به هنر نویسندهگ� خود به جان و جهان خواننده منتقل میکند� نه به لحن و زبانِ خاطرهگوییها� مَشَباجیها� سرِ کوچه. اگر قرار بر این بود که از این لحن هرکسی نویسنده خطاب شود؛ بهترین نویسندهه� تمامی خاله خان باجیهای� میشدن� که برای چشیدن لذت دورهمی، در انتهای روز خستهکننده� دمِ درِ خانهشا� دورهم جمع شده و میشون� برای غیبتگوی� پشت سر این و آن. حالا که نویسنده� تُرکتبا� چنین چیزی را در هیبت کتاب درآورده بود؛ چرا مترجم و ناشر محترم، سراغ از این کتاب گرفتهان� برای ترجمه؟ ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Aug 14, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
9643516318
| 9789643516314
| 9643516318
| 4.01
| 22,656
| 1975
| 2007
|
it was ok
|
� زندگی به رنجِ بسیارش میارزد� اگر فرصت انتخاب داشتیم پا به این دنیا میگذاشتی� و رنج زیستن را به خود هموار میکردیم� و یا زندگی اگرچه قاطی رنج و زحم
� زندگی به رنجِ بسیارش میارزد� اگر فرصت انتخاب داشتیم پا به این دنیا میگذاشتی� و رنج زیستن را به خود هموار میکردیم� و یا زندگی اگرچه قاطی رنج و زحمت است، ولی به فرصتِ بسیاری که به آدمی نصیب میکن� که از نیستی به درآید و بودن را تجربه کند، میارزد� #اوریانا_فالاچی با متصور شدن آبستنِ جنینی در شکم خود، اینگون� واگویهه� را با او به سخن مینشین�. جنینی که در کیسه� آب رحم مادر انگار که در گِیت ورود به این دنیا به سر میبر�. و یاکه گویی در لابی انتظار، لحظهشمار� ورود به این دنیا را انتظار میکش�. فالاچی با گفتگویی که در کل این کتاب با این جنین اختیار میکند� زیستن و زندگی را به چالش میکش�. زیستن در فقر، در بیعدالتی� در جنگ، در قیودِ بسیار. قیودی که آدمیان به زندگی اجتماعی خود بر آدمی تحمیل میکنن�. قیودی در شکل قوانین مختلف، که شاید تنها لطف زندگی درگیر شدن و جنگیدن در مقابل این قوانین باشد. او با جنین سخن میگوی� و از کلی نشانهها� این دنیا برایش ذکر مصیبت میکن�. از قوانین نانوشته میگوی�. از ذات این دنیا سخن دراز میکند� که اینجا هرکسی موجبات رنج و مصیبتِ کسِ دیگر را فراهم میآورد� که اگر این را نکند از پا درمیآی� و نفله میشو�. برای اینک� زندگی میسر و ممکن شود، از جبر و خشونت گریزی نیست. او سعی میکن� که در کشاکش سختیه� و مرارتها� ناشی از این بارداری، همچنان جنین را از خطرات احتمالی تا تولد مصون دارد. او انگار که در جنگی نفسگی� و تن به تن گرفتار میشو�. جنگی که از همه سو او را ترغیب و یاکه تهدید میکنن� که به سقط جنین تن دهد، تا خود به زندگیِ خویش برسد. چراکه جنین دستوپاگی� زندگی است. دستوپ� گیر کارهای روزمره و پیشرفت در شغل اوست. اوریانا فالاچی با به تصویر کشیدن چنین دنیایی برای جنین در راه ورود به دنیا، انگار که یک تصمیم نانوشتها� را به جنین القا میکن�. و راهی را پیش پای او میگذار�. جنین به دنیا بیاید و یاکه پا به فرار از این دنیا بگذارد؛ اوریانا فالاچی از عدم قطعیتها� زندگی سخن میگوی� و با این همه نتیجه میگیر� که زندگی با همه� مصیبتهای� به زحمتا� میارز�. حتی به قیمت مردن و زجر کشیدن. #نامبکودکیکرگززادنشد ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
Jul 31, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
6002299866
| 9786002299864
| 6002299866
| 3.41
| 4,657
| Aug 17, 2011
| 2018
|
جو ویپِ چهاردهسال� با اینک� با مادرش کاساندرا، زیر یک سقف داشت زندگی میکرد� ولی نمیدانس� پدرش کی بوده و کیست؟ مادره هم شاید نمیدانس�. مادره هر چن
جو ویپِ چهاردهسال� با اینک� با مادرش کاساندرا، زیر یک سقف داشت زندگی میکرد� ولی نمیدانس� پدرش کی بوده و کیست؟ مادره هم شاید نمیدانس�. مادره هر چند وقتی با یکی بود و طرف هم به جز این چند روز، نمیتوانس� با کاساندرا سر کند و ولش میکر� و میرف�. حالا هم که یکی همنام� پسرش پیدا شده بود؛ آبش با پسره تو یک جوب نمیرف�. نه که جو ویپ استعداد حیرت آوری توو تردستی داشت و اون یارو جو همبستر� مادر، عاطل و باطل بود و توو هیچکار� سررشته نداشت؛ با هم درگیر شده بودند. مادره هم که بعدِ عمری یکی را پیدا کرده بود که تن به زندگی با او داده بود؛ طرفِ مرده را گرفته بود و یک سیلی حواله� پسرش کرده و اونو از خانها� بیرون کرده بود. خانه� مادره توی رینو بود. جو رفته بود توی یکی از هتلها� ارزانقیمت� که توی نِوادا زیادند؛ اتاقی کرایه کرده بود. میخواس� با همین تردستی توی بارها و رستورانه� خودی نشان بدهد تا شاید روزی بتواند توی یکِ کازینوی محشری، مشغول شود. شبی در رستوران همان هتل مشغول تمرینِ تردستی بود که مردی چهلپنجاهسال� نزدیکِ� شده بود. انگاری از مهارتِ جو، انگشت به دهان شده بود. حالا هم داشت نصیحتش میکر� که با این تمرینه� کار به جایی نمیبر�. میباس� بری پیش اوستاکار و کلهگُندهها� شعبدهباز�. روز بعد، جو درِ خانها� نزدیک راه آهن را زده بود. ولی جوابی نشنیده بود. سرش را پایین انداخته و وارد خانه شده بود. روی کاناپه مردی در حالیک� روزنامها� روی صورتش انداخته بود؛ رفته بود به خوابِ قیلوله. مرده نورمان بود. همون کلهگندها� که آن ناشناس آدرسش را به جو داده بود. او دور از هیاهوی کازینو و بارهای لاسوگا� با زنش کریستینا زندگی میکر�. نورمان و کرستینا، جو را به جمع خانوادهگ� خودشان راه میدهن�. نورمان، بال و پر جو را میگیر� تا توی عالم تردستی جایی برای خودش باز کند. جو هم کمک� توی خانه� نورمان، جایی برای خود پیدا میکن�. نورمان و کریستینا هم رفته رفته به حضور او عادت میکنن� و در نبودش دلتن� میشون�. جو با اینک� خانواده� خوبی برای خودش پیدا کرده است؛ ولی انگاری در سر سودایی دیگر میپرور�. آموزشها� مرسومِ نورمان، قانعا� نمیکن�. یکشب� رهِ صدساله پیمودن را در سر دارد؟ هرچه از جو اصرار که راهها� جیمفنگ� تقلب را برایا� روشن کند؛ از نورمان انکار و انکار که «من میخوا� از تو یه آدم خوب بسازم. و خودم هم سعی میکن� آدم خوبی باشم.» هرچه هم جو میگف�:«شعبده کردن یعنی حقهباز� و تقلب». ولی نورمان موافق نبود و میگف�: «در شعبده واقعیت به نفعِ مخاطب تغییر شکل مید�. اما در تقلب واقعیت برای آسیب رسوندن به طرف مقابل و به قصد دزدیدن پولش تغییر میکن�.» نورمان آدمِ کاردرستی بود و در جو انگاری دیوانگیها� جوانسال� را میدی�. درگیریها� کلامیا� با جو، شخصیت قرص و محکما� را هویدا میکر�. در جوابِ اصرارهای مدام جو که چرا در لاسوگا� شهر کازینو و بار و...که راستِ کارش است زندگی نمیکند� میگف�:« اگه پاپ واقعن آدم صادقی بود تو واتیکان زندگی نمیکر�...زندگی تو وگاس مجبورم میکن� که چیزی جز شعبدهبا� نباشم.» ولی جو اگرچه دنبال یک پدر، از خانه� مادرش زده بود بیرون؛ ولی با همه� جذابیت شخصیت نورمان، به او نارو میزن�. به دلیل عقده� اُدیپ؟ به دلیل رقابت� عشقولانهشا� سرِ کریستینا؟ یا صرفن به خاطرِ آنچ� که توی سرِ جو میگذش� و دنبال یارو مکزیکیه بود که اولِ قصه آدرس نورمان را به� داده بود؟ بانو املی نوتومب، انصافن با این رُمان کوتاه و مختصرش، عجب شخصیتهای� ساخته است از همین یکی دو سه پرسوناژِ آمریکایی. ماهیتِ درستکار� نورمان نه فقط در تضاد با کاروبار تردستیاش� ستودنی از آب درآمده است که حتی با رواداریا� در مواجهه با عشق ممنوعه� جو نسبت به کریستینا، انگاری یک پدیده� آمریکایی را پدیدار کرده است که نمیدان� برای صرفِ پدر بودن برای جو، از چه چیزی باید بگذرد؟ ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 17, 2024
|
Paperback
| ||||||||||||||||
9648944679
| 9789648944679
| 9648944679
| 3.54
| 867
| Jan 01, 2010
| 2010
|
liked it
|
. مردِ خانه که کاروبارش نوشتن است؛ دست زنش مریم و بچههای� بنیامین و نگار را گرفته و بُرده بود توی یک ساختمان نیمهساخته� وسط برهوتِ دور از هرگونه آبا . مردِ خانه که کاروبارش نوشتن است؛ دست زنش مریم و بچههای� بنیامین و نگار را گرفته و بُرده بود توی یک ساختمان نیمهساخته� وسط برهوتِ دور از هرگونه آبادی تا بتواند رُمانی را که توی ذهنش داشت وول میخور� را بنویسد. آنه� در فصل زمستانی که سرما و برف و یخبندان از هرکجای حولوحو� آن ساختمان، بر چشم و ذهن و روان مریم آوار میش�. انگاری آغازی شبیهِ فیلم شاینینگِ خدابیامرز استنلی کوبریک؛ که جکنیکلسو� برای نوشتن کتابش، مدیریت یک هتل دورافتاده را بهانه کرده بود تا بتواند در آن چندماه زمستان کتابش را بنویسد. دست زن و بچها� را گرفته و رفته بود در آن هتل سوتوکو� که در دل کوهها� جای گرفته بود؛ عزلت گزیده بود. هتلِ جای گرفته در دل کوه فیلم شاینینگ در این کتاب جایش را داده بود به آن خانه� وهمنا�. شوهر هم، هر روز صبح علیالطلو� از خانه بیرون میز� تا به وسیله� تنها مینیبو� آن ناکجاآباد راهی شهر بشود و برود سر کار دیگرش که کارِ در چاپخان� بود. در نبودِ شوهر مریم، سروکله� نسترنخان� پیدایا� میشو� که انگاری همان اطراف خانه دارد. نسترنخان� با بچهه� بازی میکند� سرشان را گرم میکند� با مریم با مهربانی رفتار میکند� ولی مریم زیرجلد رفتارهای پرمهر او، چیزهای دیگری میخوان�. او چیزهایی از شوهر مریم میدان�. آیا او قبلن با شوهر مریم رابطه داشته است؟ ولی فقط این نیست که ذهن مریم را عذاب میدهد� خانه� نیمهساختها� که آنه� در طبقه� دوما� ساکن شدهاند� سوتوکو� است. گاهگدار� صداهای عجیبوغریب� از طبقه� پایین به گوش مریم میرس�. مریم از ترس نمیتوان� پای به بیرون بگذارد و دائم در یکنو� ترس و حول و ولا به سر میبر�. انگاری نگارِ کوچولو هم اغلب حالش نزار و بیمار است. بنیامین هم هی دوست دارد از خانه بزند بیرون و برود خانه� برفیا� را بسازد. ولی مریم از اینج� میترس�. برود بیرون، آیا سالم برمیگردد� مریم که از این وضعیت به شوهرش شکایت میبرد� چندروزی از آن خانه میکَنَ� و دستِ نگار و بنیامین را میگیر� و میرو� دیدن پدرومادرش که در مشهد ساکنان�. تا یکی دو فصل اول کتاب، داستان به همین منوال پیش میرو�. ولی از آن پس هرچه پیشت� میرود� خواننده در حقیقتِ چنین خانها� شک میکن�. در اینک� اصلن مینیبوس� در کار باشد و نسترن خانمی وجود خارجی داشته باشند و همچنی� در وجودِ آن برهوت سرد و خانه� وهمنا� و ترسناکی که از همه� اِلمانها� وهم و ترس، پروپیمان است: دورافتاده� و شبَه زمستان سرد و سوتوکو� و برف و یخبندانی که دست از سر مریم برنمیدار�. داستان در قالب نامههای� شکل گرفته است که مریم در خطاب به همسرش نوشته است. همه� فصله� انتهایش به نام مریم ختم شده است که انگاری پای نامه را امضا کرده است. ولی فصل آخر به همان زبان فصلها� قبلتر� ولی در خطاب به بنیامین و با امضای پای نامه به نام نگار پایان میگیر�. نه مریمی در کار بوده و نه همسری و نه آن خانه� وهمنا�. گویی شخصیت اصلی داستان دختری� بوده است به نام نگار که به دلیل یک حادثه� ناگواری که خود را مسبب آن میداند� به روانپریش� عجیبوغریب� دچار شده بود. و حالا کِز کرده در گوشه� اتاقش داشت هم خود را عذاب میدا� و هم برادرش نیما و هم پدر و مادرش را. داستان با اینک� وهم و خیالات را راویست� ولی به دلیل به کار گرفتنِ درستِ عناصر سازنده� تنهایی و عزلت و عوالم مازوخیستی، شکل جاندا� و خوبی را به خود گرفته است. نویسنده توانسته است احساسات شخصیت اصلی را، تنهاییاش� روانرنجوریا� و ترسهای� را با موقعیتها� سمبولیک به واقعیت نزدیک کند. سمبلهای� چون برف و یخبندان، خانه� در دل برهوت، مینیبوس� که جز همسرش مسافر دیگری ندارد، نک و نالهها� نگار، صداهای خوفناک� که از زیرزمین بلند میشود� شخصیتهای� که ظاهر شدنشا� در داستان، ترس و دلهر� را ترسیم میکنن� و...این سمبله� بهخوب� در خدمتِ تصویرسازی ذهنیت روانرنجو� شخصیت اصلی داستان بوده و توانسته است واقعیت ذهنی او را بدین سمبله� ملموس کند؛ آنچنا� که باوجود شک بُردن خواننده به واقعیت داستان، پای کتاب مینشین� تا صفحات آخرش آنر� لاجرعه بالا بکشد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 14, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
964209259X
| 9789642092598
| 964209259X
| 3.79
| 25,016
| 1951
| 2022
|
liked it
|
خانم آملیا با قدی بلند بالا و چشمانی لوچ در کورهدها� پرت و دورافتاده� آمریکا بر سر مستقلاتی که از پدر به ارث بُرده بود؛ زندگی مستقل و عزلتگزیدها�
خانم آملیا با قدی بلند بالا و چشمانی لوچ در کورهدها� پرت و دورافتاده� آمریکا بر سر مستقلاتی که از پدر به ارث بُرده بود؛ زندگی مستقل و عزلتگزیدها� را از سر میگذران�. مغازها� که احتیاجات روزمره� مردم روستا را تأمین میکر� و کارگاهی در همان حوالی که بهترین عرقیجا� منطقه را تأمین میکر�. با هیچک� حشر و نشری نداشت. اهل روستا هم نه او را دوست داشتند و نه ازش بیزار. ولی چندان هم بیخیا� این زن تنها و عجیب و غریب نبودند. انگاری از دور نظارهگ� همروستای� خود بودند. مغازه� او تنها مغازه� روستا بود و تنها جایی که اهل روستا، زندگی کرخت عصرگاهان خود را میتوانستن� در زیر سایه� ایوان آن، رونقی بدهند. کنار هم بنشینند و از اوضاع و احوال همدیگ� خبری بگیرند. مغازه� خانم آملیا، تا وقتی که پسر خاله لایمون سروکلها� در آن روستا پیدا نشده بود؛ فقط به تأمین مایحتاج اهالی میپرداخ�. ولی به ورودِ این گوژپشت، گویی گرمایی در دل خانم آملیا روشن شده بود. دکوپو� این گوژپشتی که آب دهانش همیشه از دهانش سرازیر بود و اوضاع رختولبا� چرک و پارهپورهاش� کارگران دمِ دست خانم آملیا را مطمئن میکر� که او حتماً به تیپایی پسرخاله لایمون را از مغازها� بیرون میانداز�. ولی کسی از دل خانم خبر نداشت. خانم آملیا دهسا� پیشت� با ماروین میسی ازدواج کرده بود؛ ولی این ازدواج، به چند روزی بیشت� نپاییده بود. از آن به بعد او در تنهایی و عزلت زندگی کرده بود. آیا خانم آملیا به پذیرش این گوژپشت زشت، میخواس� از تنهایی به در آید؟ اندکاندک� خانم آملیا مغازه را رونق داد. کافها� همانج� به راه انداخت که شادابی و نشاط و رونقی به روستا بخشید. کمک� اهالی روستا، جای دبش و دنجی را در کافه مییافتن� که میتوانستن� به نشستن گرد نیمکتها� آن و سفارش قهوه و عرق، از حالوهوا� سوتوکور� روستا بیرون بیایند. قال و مقال مشتریان کافه و چراغی که تا دیروقت شبه� کافه را روشن نگه میداشت� روستا را از سکوت نجات داده بود و شاید اندک امیدی از ذوق و شوق را در دل روستائیان روشن کرده بود. ولی این روزوروزگار چندان نپاییده بود. بالاخره سروکله� ماروین میسی پیدا شده بود. با ورود او، شادابی و کامیابی کافه که مدیون گوژپشت بود؛ داشت از بین میرف�. حالوهوا� زندگی آمریکایی در آن روستای دورافتاده از قلم نویسنده کاملن پیداست. شخصیتهای� که در پسزمینه� قصه� اصلی داستان، خلق شدهاند� آواز زندانیان زنجیرشدها� که در مزارع کار میکردن� و روزهای طولانی تابستانی که اهالی روستا در تنها کافه� دهشا� سپری میکنند� لمس روزوروزگار این روستا را ملموس میکن�. درد خانم آملیا بود همان درد عشق باشد. به همان صورتی که خود نویسنده در جایی از کتاب از آن روایت میکن�:«عاشق به هر قیمتی و از هر راهی در تمنای وصال است، حتی اگر این تجربه نصیبی جز درد و رنج برایش نداشته باشد.» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jun 28, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
6002533664
| 9786002533661
| 6002533664
| 3.60
| 242
| Apr 02, 2015
| 2018
|
liked it
|
. کلارا پیشخدم� جوانیس� که در یک رستوران کار میکن�. او بیش از اینک� علاقهمن� صرفِ شغلش باشد؛ انگاری به موقعیت و وضعیتِ کاروبارِ پیشخدمتی� عشق می� . کلارا پیشخدم� جوانیس� که در یک رستوران کار میکن�. او بیش از اینک� علاقهمن� صرفِ شغلش باشد؛ انگاری به موقعیت و وضعیتِ کاروبارِ پیشخدمتی� عشق میورز�. با اینک� به منو پیش مشتری گذاشتن و سفارش گرفتن و سفارش را روی میز مشتری چیدن و ...مشغول میشو�. در میان همهمه� مشتریان رستوران، دائم در رفتوآم� است تا به سفارش آنه� رسیدگی کند. ولی چشمانش انگاری سر و سیما و جامه و رخت و لباسشا� را میجور� تا حالواحوالات� مشتریان را دریابد. گویی تنها دلخوشیا� این است که بداند که در دل آنه� چه میگذر�. و شاید هم بدین تمرکز در احوالاتِ مشتریان، نداشتهها� خود را به خودش یادآور میشو�. رفتهرفت� کلارا، از بین تمامی مشتریان معمول رستوران، نگاهش به پیرمردی جلب میشو� که معمولاً بهتنهای� به آنج� مراجعه میکن�. کمک� به حضور پیرمرد عادت میکن�. انگاری بهتناو� در دلش منتظرش میمان� تا او وارد رستوران شده و در پشت میز معمولش بنشیند تا بتواند به بهانه� سفارش گرفتن از او، به� نزدیک و نزدیکت� شود. رفتوآمدها� پیرمرد، آنچنا� مکرر میشو� که به گپوگف� هردو میانجام�. پیرمرد در پشت چهره� کلارا، خلأ نادری را میفهم�. کلارا هم گویی شوروشوق نداشته را در احوالاتِ پیرمرد درمییاب�. کلارا فقدان پدربزگی که حسرتش را میخور� در پیرمرد مییاب� و پیرمرد انگاری، نوها� که هیچوق� نداشت را در آشنایی با کلارا لمس میکن�. گویی انزوا و دوری از بطن و متن ذاتِ زندگیس� که آنه� را به هم متمایل میکن�. انزوایی که زندگی را از اندرون خالی میکن�. و درد طاقتفرسا� این انزاوا، حتمن آنقد� هست که بتواند دلیل محکم چنین رابطه� غیرمعمولی باشد. کلارا به یُمن همنشین� با پیرمرد، امتناع ذاتیا� از لمس خوشبختی، فروکش میکند� آنچنا� که با امیدی که پیرمرد در دلش روشن میکند� دل به مرد جوان عاشق و شیدایا� میباز�. پیرمرد هم به همصحبت� با کلارا طعم زندگی را اندکی میچش�. کتاب در شکل فصلهای� کوتاه، قالب گرفته شده است. و رفتار صمیمی و صادقانه� کلارا و کلمنت (پیرمرد) در پسزمینه� جنگِ به تاریخ پیوسته� فرانسه و آلمان روایت شده و در پاریس رخ میده�. جنگی که زندگی هر دوی کلارا و کلمنت را، به شکلی تحت تأثیر گذاشته بود. کلمنت در سودای زنش، زندگی را از دست داده بود. کلارا هم پدربزرگیِ پدربزرگش را به جرم خیانت به کشورش، هرگز نتوانسته بود به خودش بقبولاند. و البته جریان نازیه� و یهودیان هم که مرسوم اغلب رمانها� اروپاست؛ در این کتاب هم غایب نیست. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jun 20, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DN1TMQS1
| 3.72
| 31,641
| 1966
| unknown
|
liked it
|
راوی بینامونشا� بعد از هفت سال زندگی و تحصیل در انگلستان، به روستای موطن خود در سودان بازگشته بود. راوی به توصیفی که از روستای خود میکن�. حسِ گرمیِ
راوی بینامونشا� بعد از هفت سال زندگی و تحصیل در انگلستان، به روستای موطن خود در سودان بازگشته بود. راوی به توصیفی که از روستای خود میکن�. حسِ گرمیِ زندگی در عشیره را که تازه پس از ساله� نصیب برده بود و آنر� موهبتی میدی� که در سالها� زندگی در لندنی که «نهنگهای� از سرما میمُردند� از دست داده بود. گویی به همین اوصاف، نشان میدا� که بازگشتش به سودان بازگشت به خوشیه� و گرما و زندگیِ زیبای گذشته است. ولی چندی نمیگذر� که با برخورد با مصطفی سعید، انگاری در ذهن و روان خود، چالشها� عجیبی را تجربه میکن�. مصطفی سعید، دهه� سال قبل از او دیار فرنگ را تجربه کرده بود. او نخبها� بود که در زمانه� تحصیلات دبیرستانی خود در سودان، بهدلی� مهارت و عشقی که به زبان انگلیسی داشت و همچنی� دیگر مهارتها� درسومش� خود، اسمش سرِ زبانه� افتاده بود. برای ادامه� تحصیلات هم به بورسیها� که از دولت وقت انگلستان گرفته بود؛ عازم لندن شده بود. مصطفی سعید گویی برخلافِ راوی، به بیزاریای� که از موطنِ خود داشت؛ مهاجرت را اختیار کرده بود. او روزها را به استادی در دانشگاهی در لندن گذرانده و شبه� را به الواطی گذرانده بود. با هوش و ذکاوتی که داشت، دلبران� خوشب� و رو را به سمت خود جذب کرده و شبها� مدام را به همدم� با آنه� گذرانده بود. و در اینرا� آنچنا� پیش تاخته بود که گاهی بدین و گاهی بدان زن زیبارو، همد� و همراه شده بود. این یکی که از دستش دست به خودکشی زده بود؛ روی به آن یکی کرده بود و تا این هم از دستش عاصی شده و خودکشی کرده بود؛ سراغ از زنی شوهرکرده گرفته بود. داستان در روایتِ حال حاضرِ راوی ساکن روستا و گذشته� مصطفی سعید در سیلان است. راوی، پس از آن نشئهگ� اولیه از بابِ اینک� بعد از سالها� چشمش به جمال روستایشا� باز شده بود؛ داشت آرام آرام گیروگرفتاریها� از یاد رفته را دوباره تجربه میکر�. حماقت و بدویتِ نهفته در فرهنگ سنتی، رخورو� کریه خود را نشان میدا�. به همصحبت� با پدربزرگ و دوشتانش، داشت میدی� که زنان امنیتی در برابر فرهنگ مردسالار ندارند. بیوه� مصطفی سعید باتمامی مخالفتی که کرده بود. خود را به در و دیوار زده بود تا او را به عقد پیرمرد، درنیاورند؛ ولی کاری از پیش نبرده بود. اگر به ظاهرِ الواطیها� حالبههمزن� سعید مصطفی و هرزهگ� بیپروا� چند مردِ همروستای� راوی، قناعت شود؛ رُمان شاید نوعی هوسباز� اروتیکِ جنسیزد� به چشم بیاید؛ ولی زیر این پوسته� داستان همانطو� که از عنوانش پیداست؛ دغدغه� شرق و غرب و یا به قولِ نویسنده� کتابِ «موسمِ هجرت به شمال» تقابل شمال و جنوب را در دل نهفته دارد. سعید مصطفی دل و دیده به غرب باخته است. بیزار از موطنِ خود سودان، دل در گرو پیشرف� غرب را دارد. از همان دوره� دانشآموز� که انگلیسی را مثل بلبل حرف میز� و آنر� درست با لهجه� خودِ انگلیسیه� تکلم میکرد� انگاری که این دلدادهگ� به اروپا را در سر میپروران�. ولی سعید نتوانسته بود که بدین شوق و اشتیاقاش� خود را نجات دهد. نه غربی غربی شده بود و نه از شرقی بودن خود کاملن منفک شده بود. زندگی روزانه در جامه� استادی و محقق دانشگاه و زندگی شبانها� در همآغوش� با زیبارویان غربی، یک زندگی دوپاره را ترسیم میکر�. انگاری هنوز هم که هنوز بود؛ نتوانسته بود خویشتنِ خویش را از یوغ ناخودآگاه استعمارزده نجات دهد. میگف� که من آفریقا را با قوای مردانگیم آزاد خواهم کرد. گویی او در همآغوش� با آنهموند� شیلا گرینود، ایزابلا سیمور و جین موریس داشت انتقام خود را از استعمار پیر انگلیس میگرفت� سرنوشت او، سرنوشت نسلی از روشنفکران شرقیس� که ارزشها� سنت موطن خود را انکار میکن� و یا بدون ارزیابی واقعیتها� استعمار و رابطه� استعمارگر و استثمارشده، بر ضد استعمارگر میشور�. ولی راوی که برخلاف سعید مصطفی شیفته� روستا و سنن موطن خود است. او ارزشه� و سنت بومی خود را ارج میگذار�. خود را به آب و آتش میزن� که راهی عقلانی برای گرفتاریها� لانه کرده در سنت بومی خود را دریابد و راهی برای تعامل سازنده با فرهنگ غرب پیدا کند. ولی آیا او راهی به این رهایی پیدا میکند� موسمِ هجرت به شمال، چیزی نیست که محدوده به یک زمان، باقی بماند. انگاری هر نسل جدیدی هم که در جنوب به عمل میآی� به دلیل رابطه� تاریخیای� که بین استعمارده و استعمارگر رخ داده است؛ همچنا� قربانیها� خود را میگیر�. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jun 13, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||||
6005941526
| 9786005941524
| 6005941526
| 3.86
| 14,546
| 1970
| 2014
|
liked it
|
چنس خدمه� پیرمردِ حقوقدان� روبهموت� بود که در خانه� ویلایی او مشغول به باغبان� بود. چنس به باغِ کوچک پیرمرد میرسی�. درختانش را هرس میکر�. علف�
چنس خدمه� پیرمردِ حقوقدان� روبهموت� بود که در خانه� ویلایی او مشغول به باغبان� بود. چنس به باغِ کوچک پیرمرد میرسی�. درختانش را هرس میکر�. علفها� هرز و خشکیده� پای درختان را درو میکر�. آبیاریشا� میکر�. از کارِ باغبان� هم که فارغ میش� خود را به تماشای تلویزیون مشغول میکر�. مادر او خیلیوق� بود که مرده بود و پدرش هم که ناشناس مانده بود. او تمام عمر را در خانه� پیرمرد گذرانده و تمامی نیازهای خورد و خوراک و پوشاکش را یا خودِ پیرمرد و یا خدمهها� او رفعورجو� میکردن�. تنها ارتباطش با خارج از دنیای چهاردیواری، جز به تلویزیون راهی نداشت و هیچوق� پا به بیرون از آن ویلا نگذاشته بود. چنس نه به مدرسه رفته بود. نه سربازی رفته بود. نه ازدواج کرده بود. نه از کسی و یا جایی حقوق یا مستمریای� میگرف�. نه کسی را داشت. نه کسی انتظارش را میکشی�. اصلن اسمورسم� توی هیچ دفتر و دستکی ثبت نشده بود. انگاری که یک آدم از عصر و دورانِ پیشاتاریخی. پیرمرد که مُرده بود. وکلایش به اولین برخوردِ با چنس در ویلایی که جز او دیگر هیچکس� در آنج� سکونت نداشت؛ داشتند از او نام و نشانش را میپرسیدن� که بدانند که او خطوربط� با پیرمرد مرحوم چه بود و حالا آیا او حقوحقوق� ثبتشد� از اموال پیرمرد میتوانس� به ارث ببرد یا نه. چنس هیچچیز� دمِ دستش نبود. نه شناسنامها�. نه کارت شناسایی. نه حتی قبضِ پرداخت مالیاتی که بشود رسمیتش داد. این بود که میبایس� ویلای پیرمرد را تخلیه میکر�. چنس ویلان و سیلان، دار و ندار خود را داخل یک چمدان ریخته بود و برای اولینبا� از آنج� پا به بیرون گذاشته بود. از بختِ خوش یا بدِ حادثه، در حینِ عبور از خیابان، با لیموزین متعلق به بنجامین رند، مدیر ارشد بازنشسته� مسن و لاعلاج، تصادف کرده بود. و حالا ایو الیزابت (ای.ای.) همسر بسیار جوان� رند، اصرار داشت که چنس همراهِ با آنه� به خانهشا� بیاید تا تحت مراقبت پزشکان خصوصیشا� قرار بگیرد. چنس از آن به بعد، زندگیا� وارد یک مسیر متفاوتی شده بود. نه اینک� جز در دنیای باغ و تماشای تلویزیون، ذهن و زبانش به چیزی اُخت نکرده بود؛ حالا هم که در آن خانه� اشرافی با سؤال و جواب بنجامین رند مواجه شده بود؛ جز به زبان امورات باغبان� سخن نگفته بود. ولی انگاری همین زبان در دنیای ذهنی مدرن و پیچیده� بنجامین رند به سخنانی حکیمانه تعبیر و تفسیر شده بود. وقتی او از چانس پرسیده بود، در مورد وضعیت اقتصاد چه فکر میکند� پاسخ داده بود: «در باغ، رشد فصلی دارد. بهار و تابستان وجود دارد، اما پاییز و زمستان هم هست. و بعد دوباره بهار و تابستان. تا زمانی که ریشهه� قطع نشده باشند، همه چیز خوب است و همه چیز خوب خواهد شد.» چنس جز دنیای باغبانی� دنیایی دیگر نداشت و اینه� را هم از بابِ استعاره و تعبیر و تفسیر شرایط اقتصادی نگفته بود. چرا که او نه از اقتصاد چیزی میدانس� و نه از سیاست. که اصلن نمیدانس� اقتصاد چیست و سیاست به چه چیزی میگوین�. ولی از این به بعد، هر چه از زبان او بیرون آمده بود؛ در دنیای اطرافیان به سخنانی عمیق تعبیر شده بود. از حرفها� سادهلوحان� و گاهی احمقانهاش� تعبیر به استعارهها� گویای اقتصادی شده بود. گویی میخواستن� خود را قانع کنند که راه نجات در تبعیت از گفتهها� اوست. خلاصی از گیروگرفتاریها� خود را نه به داشتهها� خود؛ که به حرفها� ساده� او فرافکنی میکردن�. انگاری آنه� سعی میکردن� که آنچ� را کمبود دنیای خود میدانستن� را از زبان چنس بشنوند. آنه� گویی او را اَبَر انسانی یافته بودند که میتوانس� مشکلات و معضلاتشا� را به زبانی ساده و تمثیلی بیان کند. گویی آنه� خسته و ناامید از بزرگان و سیاستمدارا� و اولیای امور خود، به چنس روی آورده بودند. خسته از پیچیدگی امور، سهل و سادگی را آرزو میکردن�. چنس چیزی جز شَبَهی از انسانها� اولیه نبود. سادگی بیان او، سادگی ذهن و ضمیرش بود. دانش و آگاهی نداشتها� بود. ولی انگار آنها در آرامشِ و ادب و فروتنی چنسی چیزی رؤیایی و حکمتی عجیب میدیدن�. آنه� خسته از دنیای مدرنِ پیچیده و گیجکننده� آرزوی دنیایی ساده و روشن را داشتند. آرامشِ چنس، آرزوی دستنیافتن� و عنصر نایابشا� بود. گویی همین خصلتِ او را که حکم دُر نایاب زمانهشا� را داشت که کمت� کسی از آن آرامش و سادگی برخوردار بود؛ اعتباری برای درستی و اعتبار گفتهها� او انگاشته بودند. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
May 25, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
9643697371
| 9789643697372
| 9643697371
| 3.94
| 1,037
| Sep 25, 2012
| Sep 25, 2012
|
did not like it
|
. کتاب جانستان کابلستان، سفرنامه است. حاصل سفری که نویسنده دست زن و بچها� را گرفته و درست در روزهای پرالتهاب بعد از انتخابات ریاست جمهوری هشتادوهشت از . کتاب جانستان کابلستان، سفرنامه است. حاصل سفری که نویسنده دست زن و بچها� را گرفته و درست در روزهای پرالتهاب بعد از انتخابات ریاست جمهوری هشتادوهشت از راه زمینی و از مرز تایباد راهی افغانستان شده است. یکی دو روزی توی هرات گشته و زن و بچها� را توی هتل جا گذاشته و از مسیر هوایی عازم کابل و از آنج� راهی مزار شریف شده است. نویسنده تلاش کرده است به زبان گرم و صمیمی تصویری از افغانستان پیش چشمان خواننده مصور کند. افغانستانی که امنیت دُر گرانبهاییس� که در آنج� یافت نمیشو�. هوا به تاریکی شب نرسیده، حتی در خیابانها� هرات باید بدانی که هوا پس است و زودی برگردی به هتل. جامعه همچنا� به همان قرار دین و مذهب میچرخد� آنچنانک� دختر چادر به سر، تا بخواهد از دانشگاه محل تحصیلا� خارج شود؛باید که از روی مانتو و روسری خود، چادری هم بپوشد؛که دولت وقت اگر با مانتو کنار میآمد� جامعه آنقد� در حالوهوا� دینومذه� جا مانده بود؛ که دختر بیچاد� و بُرقع را تاب نمیآور�. افغانستان جایی که زمان رسمن بیارز� است.جاییک� ماشینه� اگر در ترافیک گیر کنند؛ بهراحت� رانندهه� ماشینشا� را خاموش میکنن� و مینشینند� به چایی خوردن تا هروقتی که هرکدام اگر میلشا� کشید که راه را برای دیگری باز کنند؛ که هیچ کس به دیگری راه نمیده� که گره از ترافیک بیسروسامانشا� باز کنند. اگر دستشا� به دهانشا� هم برسد و راهی فرودگاه هم بشوند؛اگر تأخیر پرواز نه به یکی دو ساعت که به هفتها� طول بکشد؛ چندان مایه خشمی نمیشو�. افغانستان جاییک� نه فرودگاههای� به هیبت فرودگاهها� مرسوم است که انگاری مخروبها� دورافتاده از هر آبادیس� و نه جادههای� ایمن است و درست درمان که بشود فاصله� پیزوری چهارصدکیلومتری را به کمت� از دوازده ساعت ناقابل پیمود. ولی با اینهم� افغانه� اغلب مردمی صبورند و آرام.راضی به داده و نداده� خدا. قانع. جوانمر� و اخلاقمدا� که به حلال و حرامی که میگویند� باور دارند و بر طبق آن عمل هم میکنن�. افغانستان به دیروزِ صد سال گذشته� ایران شبیه است.جاییک� هیچ نشانی از «در حال توسعه»گی حتی در آن یافت نمیشو�. انگاری قرارومدار جوانمرد� هم نشانیس� از آنچ� که هنوز مدرنیزاسیونی به آن اندازه در آنج� رخ نداده است که بتواند نمودی از توسعهیافتگ� را بر جای بگذارد که همان فاصله� سرد بین آدمهاس�. اگر از آن چند صفحه سیاسیجا� که نویسنده شیخحس� نصرالله را به خواننده قالب میکن�. از خمینی رهبری مدرن میساز� و از خامنها� جانبداری میکند� بگذریم؛ کتابی خوشخوا� است. البته علیرغ� خوشخوان� کتاب، خُرده انتقادهایی هم بدان وارد است. نویسنده هنوز نمیدان� که به اهالی افغانستان، افغان میگوین� نه افغانی که واحد پول افغانستان است. میرزاخانی گویی به دلیل روحیه� سودازده� حالوهوا� عرفان خود؛ حتی عزم سفر به افغانستان هم که میکند� بر این قرار سودازدهگ� پی مسجد جامع هرات میگرد�. منارهها� هرات را گز میکن�. بر مزار خواجه غلتان، غلت میزن� و غلت میزن�. به حلقه� دراویش کز کرده در گوشه� مزار خواجه عبدالله انصاری وارد میشو� تا کسب فیض و حالی حسابی ببرد از آنه�. به این همه هم اکتفا نمیکند� از هرات هم که خارج میشو�. خارج نمیشو� که برود کابل. برود بلخ و سمرقند. میرو� مزار شریف تا زیارت از زیارتگاه� بکند که به روایتی نه چندان معتبر، شهره است به آرامگاه حضرت علی. از اینر� در قیاس با سفرنامهها� اینچنین� نظیر کتاب «افسوس برای نرگسها� افغانستان» نوشته� ژیلا بنییعقو� که به عزم گزارش از حالورو� مردم افغانستان نوشته شده است؛ گزارش حالورو� مردم افغان در کتاب «جانستان کابلستان» بیشتر طفیلی زیارت و حالواحوا� سودازده� جناب رضا امیرخانیس�. جناب امیرخانی چنان بر این احوالات سیر میکن� که حتی تمایل پیدا نمیکن� که نامونشان� از همسف� خود که همان همسرش باشد بیاورد. گویی همسر او اندازه� پسرش (که از او تحت عنوان کودکانه� لیج� یاد میکن�) ارزش و اعتبار ندارد که جناب نویسنده صفحها� را هم به او اختصاص دهد. از نگرش او هم میشو� نوشت که انگاری همه� مصیبت حالواحوا� افغانستان را ناشی از دخالت بیگانگان میبین� و خُرده جایی را برای مسؤولیت خود افغانه� انگاری که باقی نمیگذار�. Merged review: . کتاب جانستان کابلستان، سفرنامه است. حاصل سفری که نویسنده دست زن و بچها� را گرفته و درست در روزهای پرالتهاب بعد از انتخابات ریاست جمهوری هشتادوهشت از راه زمینی و از مرز تایباد راهی افغانستان شده است. یکی دو روزی توی هرات گشته و زن و بچها� را توی هتل جا گذاشته و از مسیر هوایی عازم کابل و از آنج� راهی مزار شریف شده است. نویسنده تلاش کرده است به زبان گرم و صمیمی تصویری از افغانستان پیش چشمان خواننده مصور کند. افغانستانی که امنیت دُر گرانبهاییس� که در آنج� یافت نمیشو�. هوا به تاریکی شب نرسیده، حتی در خیابانها� هرات باید بدانی که هوا پس است و زودی برگردی به هتل. جامعه همچنا� به همان قرار دین و مذهب میچرخد� آنچنانک� دختر چادر به سر، تا بخواهد از دانشگاه محل تحصیلا� خارج شود؛باید که از روی مانتو و روسری خود، چادری هم بپوشد؛که دولت وقت اگر با مانتو کنار میآمد� جامعه آنقد� در حالوهوا� دینومذه� جا مانده بود؛ که دختر بیچاد� و بُرقع را تاب نمیآور�. افغانستان جایی که زمان رسمن بیارز� است.جاییک� ماشینه� اگر در ترافیک گیر کنند؛ بهراحت� رانندهه� ماشینشا� را خاموش میکنن� و مینشینند� به چایی خوردن تا هروقتی که هرکدام اگر میلشا� کشید که راه را برای دیگری باز کنند؛ که هیچ کس به دیگری راه نمیده� که گره از ترافیک بیسروسامانشا� باز کنند. اگر دستشا� به دهانشا� هم برسد و راهی فرودگاه هم بشوند؛اگر تأخیر پرواز نه به یکی دو ساعت که به هفتها� طول بکشد؛ چندان مایه خشمی نمیشو�. افغانستان جاییک� نه فرودگاههای� به هیبت فرودگاهها� مرسوم است که انگاری مخروبها� دورافتاده از هر آبادیس� و نه جادههای� ایمن است و درست درمان که بشود فاصله� پیزوری چهارصدکیلومتری را به کمت� از دوازده ساعت ناقابل پیمود. ولی با اینهم� افغانه� اغلب مردمی صبورند و آرام.راضی به داده و نداده� خدا. قانع. جوانمر� و اخلاقمدا� که به حلال و حرامی که میگویند� باور دارند و بر طبق آن عمل هم میکنن�. افغانستان به دیروزِ صد سال گذشته� ایران شبیه است.جاییک� هیچ نشانی از «در حال توسعه»گی حتی در آن یافت نمیشو�. انگاری قرارومدار جوانمرد� هم نشانیس� از آنچ� که هنوز مدرنیزاسیونی به آن اندازه در آنج� رخ نداده است که بتواند نمودی از توسعهیافتگ� را بر جای بگذارد که همان فاصله� سرد بین آدمهاس�. اگر از آن چند صفحه سیاسیجا� که نویسنده شیخحس� نصرالله را به خواننده قالب میکن�. از خمینی رهبری مدرن میساز� و از خامنها� جانبداری میکند� بگذریم؛ کتابی خوشخوا� است. البته علیرغ� خوشخوان� کتاب، خُرده انتقادهایی هم بدان وارد است. نویسنده هنوز نمیدان� که به اهالی افغانستان، افغان میگوین� نه افغانی که واحد پول افغانستان است. میرزاخانی گویی به دلیل روحیه� سودازده� حالوهوا� عرفان خود؛ حتی عزم سفر به افغانستان هم که میکند� بر این قرار سودازدهگ� پی مسجد جامع هرات میگرد�. منارهها� هرات را گز میکن�. بر مزار خواجه غلتان، غلت میزن� و غلت میزن�. به حلقه� دراویش کز کرده در گوشه� مزار خواجه عبدالله انصاری وارد میشو� تا کسب فیض و حالی حسابی ببرد از آنه�. به این همه هم اکتفا نمیکند� از هرات هم که خارج میشو�. خارج نمیشو� که برود کابل. برود بلخ و سمرقند. میرو� مزار شریف تا زیارت از زیارتگاه� بکند که به روایتی نه چندان معتبر، شهره است به آرامگاه حضرت علی. از اینر� در قیاس با سفرنامهها� اینچنین� نظیر کتاب «افسوس برای نرگسها� افغانستان» نوشته� ژیلا بنییعقو� که به عزم گزارش از حالورو� مردم افغانستان نوشته شده است؛ گزارش حالورو� مردم افغان در کتاب «جانستان کابلستان» بیشتر طفیلی زیارت و حالواحوا� سودازده� جناب رضا امیرخانیس�. جناب امیرخانی چنان بر این احوالات سیر میکن� که حتی تمایل پیدا نمیکن� که نامونشان� از همسف� خود که همان همسرش باشد بیاورد. گویی همسر او اندازه� پسرش (که از او تحت عنوان کودکانه� لیج� یاد میکن�) ارزش و اعتبار ندارد که جناب نویسنده صفحها� را هم به او اختصاص دهد. از نگرش او هم میشو� نوشت که انگاری همه� مصیبت حالواحوا� افغانستان را ناشی از دخالت بیگانگان میبین� و خُرده جایی را برای مسؤولیت خود افغانه� انگاری که باقی نمیگذار�. ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
May 18, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
9643294463
| 9789643294465
| 9643294463
| 3.92
| 252
| Jan 01, 1998
| 2022
|
liked it
|
دوقلوها که به دنیا آمده بودند؛ ماما کوسا مادر را اطمینان داده بود که میتوان� از بیمارستان مرخص شود. ولی مادر هنوز درد داشت.� مادر را که دردش رو به فز
دوقلوها که به دنیا آمده بودند؛ ماما کوسا مادر را اطمینان داده بود که میتوان� از بیمارستان مرخص شود. ولی مادر هنوز درد داشت.� مادر را که دردش رو به فزونی بود؛ از شدت درد که به بیمارستان برده بودند، تازه دکترها متوجه شده بودند که آن دوقلو، یکقلو� دیگر هم داشته است و از زایمان جا مانده بود. پس ماتاپاری درست دو روز بعد از به دنیا آمدن برادرهای دوقلوی خود به دنیا آمده بود و حالا نویسنده قصد داشت راوی رُمان خود را به عهده� همین ماتاپاریای� بسپارد که به چنین سرآغاز مضحکی پا به دنیا گذاشته بود. و در ادامه این ماتاپاری کوچولوموچولو بود که تا تهِ کتاب روایت بچهگانه� خود از اوضاع قمردرعقرب سیاسی اجتماعی زادگاهش را به دست گرفته بود. پدر ماتاپاری معلمِ مدرسهشا� بود. تنها کسی در دِه و دیارشان که همهچی� را از دریچه� علم زیر ذرهبی� میبُر�. در نقطه� مقابلِ او، مادرِ ماتاپاری بود که دلبسته� مذهب کاتولیک مانده بود و اوج و فرود هر مسألها� را از زبانِ مذهبش، درک میکر�. ولی پدربزرگ که دوره� تحتِ استعمار فرانسه را زیسته بود؛ فردی جنگنده بود. پدربزرگ که در زمانه� خود، مدیر یک مدرسه بود؛ با کشیشی که از طرف حاکمیت استعماری فرانسه، حمایت میش� دراُفتاده بود. کشیش خواسته بود که در مدرسه� تحت مدیریت پدربزرگ، مراسم دعا و مناجات برای دانشآموزان� برپا کند؛ که با مخالفت او مواجه شده بود. او که خود را ملتزم به اطاعت از قوانین جمهوری لائیک میدید� شکایت به فرماندار بُرده بود. ولی فرماندار که میبایس� به تحکیم پایهها� این قوانین کمک میکرد� بهدلی� همنژادیا� با کشیش، به مخالفت با پدربزرگ برخواسته بود. اما در ادامه، پدربزرگ با جدوجهد فراوان توانسته بود که کشیش را به پای میز محاکمه بکشاند. هرچهقد� که پدربزرگ آدمی بود که از خواستهه� و اعتقاداتِ خود کوتاه نیامده بود؛ داییِ ماتاپاری انگاری که به چیزی اعتقادی نداشت. دایی بولابولا انگاری قرار بود تیپیکِ آدمها� فرصتطل� و هُرهُریمذه� را بازی کند. به چیزی پایبن� نبود و به هر وزشِ تندبادهای مرسومِ کشورهای از توسعه جا مانده، به جناحِ حاکم و قدرقُدرت میپیوس�. کتاب روایت آگاهی جمعی از تاریخ کشور کنگو است که سه نسل مختلف را دربر میگیر�. پدر بزرگ که دوره� استعمار تحت کشور فرانسه را تجربه کرده، پدر که دوره� استقلالِ دیکتاتورپرور را پشت سر گذاشته و خودِ ماتاپاری که حالا داشت دوره� مشنگباز� پس از زمینخوردن� دیکتاتوری را تجربه میکر�. پدربزرگ، صدای نادری از جامعه� عقبافتاد� است که مقاومت و ایستادگی و جنگندهگیا� به عرف و سنت جامعه تبدیل نمیشو�. پدر، صدای عقل و درایتِ وقایع و رخدادهای سیاسیس�. کسیک� به زیرو بم ترفندها و بده و بستانها� سیاسی یک جامعه� توسعهنیافت� آگاه است. و با علمی که به سیاستورز� خردمندانه دارد، همه� رخدادهای سیاسی پیرامون خود را به سخره میگیر�. نمیتوان� در آن هظم شود. نمیتوان� قاطیشا� بشود و به کنارهگیر� خود، فقط میتوان� که خود را از آلودگیها� آن نجات دهد. حتی نمیتوان� در جامعه� خود مؤثر واقع بشود. جامعه در ناآگاهی خود، در سیلان بین جادوجمبل و عالمانی گمراه� راه به پرت و پلاها طی میکن�. اگرچه قصدِ نویسنده به تصویر کشیدن حالوهوا� سیاسی کنگو بوده، ولی اینه� را با تمرکز بر زندگی روزمره و از دلِ زندگی بیرون کشیده است. انگاری تاریخ معاصر کنگو، به زبانِ زندگی روایت شده باشد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
May 18, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
9649283161
| 9649283161
| 4.22
| 35,285
| Sep 14, 1975
| Mar 21, 2002
|
liked it
|
میرو� یک کتاب میخر� که عنوانش هست "زندگی پیش رو" به نویسندگی رومن گاری و ترجمه لیلی گلستان. عین کتابها� دیگر توی قفسه چپیده. هیچ تفاوت و تمایزی هم
میرو� یک کتاب میخر� که عنوانش هست "زندگی پیش رو" به نویسندگی رومن گاری و ترجمه لیلی گلستان. عین کتابها� دیگر توی قفسه چپیده. هیچ تفاوت و تمایزی هم بین این و اون یکی کتابهای قفسه کتابفروشی نیست. ولی وقتی میآی� یک گوشه دنجی پیدا میکن� و شروع به خواندنش که میکنی� تازه میفهم� چی خریدی. مگر کتاب دست از سرت برمیدارد� مگر میتوان� کتاب را زمین بگذاری؟ این از کجا پیدایش شد:"رومن گاری". واقعن این جور آدمه� معجزهگرند� نویسندهاند� چی تو جَنَمشا� هست که به راحتی آب خوردن انگاری؛ همچین مشغولِت میکنن� که نمیفهم� جادوی کلمات یعنی چه؟ یعنی فقط باید باور کنیم که این یارو رومن گاری فقط بارش کلمات بوده؟ کلی کلمات تو مخش تلمبار شده بوده و توانسته همچین کتابی را راست و ریس کنه؟ از صِرف کلمات چنین جادو و جمبلی ساخته نیست. معلوم نیست وقتی این جور آدمه� داشتند نفس میکشیدن� عین آن یکی دیگر آدمه� نفسشا� را قورت میدادند� یا نه اصلن یه جور و یه طور دیگری ایام را سپری میکردند� چه جوری میشو� که خیلیها� دیگر این همه را نمیبینند� چه بر سر آن دیگرانِ جز رومن گاریه� میآید� که با این که هرجا که بنیبشر� رُسته و آسمانا� به رنگ جاهای دیگر است،این "زندگی پیش رو" را به همین نحو سیلان و جریان دارد را نمیبینند� و رومن گاری را چه میشو� که این گونه متمایز از دیگران میایست� و بر بالای منبری میرو� که آن برپای منبر نشستهگان� از حیرت تمام، هاج و واج او را مینگرن�. این همه زیر و بمِ یک زندگی بینوایی را شکل دادن، واقعن فقط از رومنگار� ساخته است. روایت و حکایت یک هرزهزاد�. رنج و عذاب زنهای� که خودشان جورِ زندگی خودشان را میکشن�. و هرزهزادهه� همانهای� که این زنان پَسِش میاندازند� آنها چه میگذرانند� و معلومم نیست چرا این همه حرف و حدیث و سخن را، رومن گاری کرده توی دهان یک بچه� هرزه زاده� چهارده ساله؟ یعنی باید باور کنیم که این رنج است، این عذاب است، این سختی کشیدنها� بیح� و حصر است که چشم آدمی را باز میکن� تا بتواند واقعیتها� پیرامونی را بلُمباند. تا هر آنچه در "زندگی پیش رو" را میبین� و میچشد� جارو کند و بریزد در ذهن و ضمیرش تا به راحتی آب خوردن برایت روایت کند. سهل و ساده و البته مُمتنع. که اگر هم سهل و ساده روایت هم کرده باشد، البته که چندان کلیشها� در این روایت نمیبین�. اگر هم به سادگی بیان میشو� یک مُمتنع سختی در دلش خوابیده است. این یارو "مومو" درست که هر جا گیر میآور� میرین�. یا که لباس درست و حسابی تنش نیست و حتی از خورد و خوراک هم چندان تأمین نیست؛ ولی ذهن و زبانش خوب اطرافش را رصد میکن�. مومو یا همان محمد، بینوای� هرزهزادها� بیش نیست. ولی گویی همین خودش کلی است تا بتواند زیر و بم زندگی را بفهمد. قدر رُزا را بفهمد. رُزا همان زن هرزها� که سر پیری، بچهها� هرزهزاد� را زیر سقف خانها� در ازای ماهیانه� اُجرتی که از آنها که این بچهه� را پس انداختهان� میگیر� تا زندگی آنها را سر و سامانی بدهد. همین موموست که دلش به حال سگش میسوز� و آن را به خانمی میفروش� تا شاید او زندگی راحتتر� را در پیش داشته باشد.؛ و با تمام بینواییا� میدان� که این پوله� خوردن ندارد و آن پانصد فرانک را در سوراخ گندابی میانداز�. این موموست که ارزش لبخندهای بنانیا را در چشم رُزا میبین�. بنانیا همان دختر هرزهزاده� سه سالها� که در شش ماهه گذشته پدر و مادر ناشناختها� حواله� چندرغاز پول را به رُزا نفرستادهان�. رُزا خانم با این اوضاع حاضر بود بنانیا را به پرورشگاه بسپارد اما لبخندش را نه. و چون هر دو لازم و ملزوم هم بودند، رُزا خانم مجبور بود هر دو را نگاه دارد. رُزا زنی یهودی است. یهودی که از جامعه آلمان پس رانده شده است. رُزا خود پسراند� از جامعه آلمان، حال مأمنی را برای پسانداختهشدگا� تدارک دیده است: موسی، محمد،بنانیا، میشل،.. و هر آن که هنوز موجودیتشا� رسمیت نیافته است که به چشم جامعه دیده شوند. آیا مومو همان ویکتورهوگوی خُردسالی است که دارد قصه� پر غصه� بینوایا� را روایت میکن�. بینوایان� که پول و پَله و خورد و خوراک ندارند که هیچ؛ بل هرزهزاد� هم هستند یا همان پسانداخت� زن و مردی ناشناس. آذوقها� برای پر کردن شکم که ندارند، بل باید مواظب باشند که به چشم پلیس رؤیت نشوند. مومو از بس که زود از نعمت پدر و مادر محروم شده؛ زودی حالا� شده. زودی چشم و زبانش باز شده. بیشتر از سن و سالش دارد میفهم�. و خوب هم میفهم� که زیباییها� زندگی کجا لانه کرده و زشتیه� و پلیدیه� کجا. او "بیارها" را حتی میفهم�. از حالِ دلِ سیاهان خبر دارد. میدان� که آنها خیلی زجر کشیدهان� و "باید هر وقت که فرصت کردیم درکشان کنیم". از حالِ دل زنها� تنفرو� خبر دارد. میگوی� آنها بهترین مادرهای دنیا هستند و اگر هم عدهایشا� بعدِ پس انداختن بچهشا� سراغ از او نمیگیرند� حتمن عذری دارند. مومو میفهمی� که بزرگ شدن هیچ خیریتی توش نیست. شاد و شنگولیا� را از دست میده� و وقتش میرس� که مثلِ بقیه مردم حداقل از یک نفر متنفر باشی و هرچی هم بیشتر فکر و خیال بکنی زودتر بزرگ میش� و اگر همین که بدانی چهارده سالِت است نه ده سالی که رُزا خانم میگفت� چه راحت "عوضی" میش� و خیلی زود هم به همینه� عادت میکن�. و گاه گُداری هم خودت را به خریت میزن�. مومو با این که نه میدان� از پس و پشت کدامین زن و مردی عمل آمده است و نه میدان� که از کجاست. از الجزایر است یا از مراکش؟ و با این که در هیچ سندی وجودش منعکس نشده است؛ ولی گویی بیش از آن به رسمیت شناخته شدهگا� زندگی حالیا� میشو�. میدان� که زندگی، چیزی نیست که متعلق به همه باشد. خیلیه� مثل او زندگی بِهشان چپانده میشو� و مجبورند که زندگی کنند. برخیه� همه� بدبختیه� را باهم یکجا دارند. هم زشتاند� هم پیر و هم بیچاره. و بعضیها� دیگر هیچ یک از اینها را مبتلا نیستند. و اینها چه خبر دارند از حال و روز خانم رُزاها. او چیزی نیست که توجه کسی را جلب کند. ولی این را هم میدان� که اگر همه مثل آن خانم لولا که عوضی میخواندندا� بودند، دنیا حسابی چیز دیگری میش� و بدبختیه� هم کمت�. همان لولا خانمی که این همه طبقات را بیآسانسور� بالا میآم� و خودش را میرسان� به رُزای درمانده تا بهش پولی بدهد. آن هم فقط به خاطر دل او. آنها بیآنک� بدانند یکیشا� یهودی، آن دیگری مسلمان و آن یکی دیگر ویتنامی و یا سیاهپوس� است زیر سقف خانه رُزا خانمِ یهودی روز به شب میرساندن�. و البته رُزا خانم پیرزنِ چاق و چله و فرتوت و تنفرو� بازنشسته، خود زن مقدسی است در چشم مومو. چیز دیگری است. مومو همه چیز را میدان� و خبر دارد از این که رُزا خانم، همین زندگیا� که در پیش رو دارد از صدقه سری پدر ناشناسی است که بهش چپانده. او هم خود هرزهزادها� بیش نیست. آیا خانه� رُزا خانه� بیچارگان جهان است؟ و با این که مومو بچهگیا� را با شستن کونِ بچهها� کوچکتر از خود و گاهی وقته� برای این که پول توجیبی پیدا کند بیاری برای این و آن میکند� و آن دیگران که به قول مومو آن قدر نو بودند که به هیچ چیزی شبیه نبودند و کسی ازشان کار نکشیده بود؛ وقتی به موموها برمیخوردن� انگار که یک "تیکه گُه" دیدهان�. چرا که موموها مثل آدمها� مفلوک لباس میپوشیدن�. آیا با این وضعیت بیس� و سامان، مومو از انسان بودن و انسان ماندن فاصلها� بیش داشت؟ و یا نه؛ اینها خود انسان ماندن را با تمام مشقاتا� بر دوش میکشیدند� معنای شرافت انسانی را بیشتر فهم میکردند� مومو خود آرزوی بزرگش این بود که: "اگر میتوانست� فقط به هرزهها� پیر رسیدگی میکرد�. چون جوانتره� که بیار دارند. اما پیرها هیچ کس را ندارند. آنهای� را انتخاب میکرد� که پیر و زشت باشند و دیگر به درد هیچی نخورند، بیارشان میشد�. بهشان میرسید� و عدالت را برقرار میکرد�. بزرگترین پلیس و بیار دنیا میشد� و با این کارم دیگر کسی هرزه� پیر تنهایی را نمیدی� که در طبقه ششم یک عمارت بیآسانسو� گریه کند." و البته گاهی وقته� که میفهمی� نه پدر دارد و نه مادر و نه حتی یک دوچرخه؛ حالش خراب میش�. به زندگیا� مثل چیزی که زورکی تو حلقش چپانده باشند نگاه میکر�. این جور وقتها نمیتوانس� یک جایی آرام و قرار داشته باشد. "بچه هرزه، در نظر آدمها� خوب یعنی بیار و پاانداز و قاتل و بزهکار." ولی مومو چیز دیگری است. او فکر میکر� که دو نفر تنها به این خاطر باید باهم هم عروسی کنن� که غصه� یکدیگر را بخورند. که نباید از دنیا خیلی طلبکار بود و کلی فکر و خیال خوب از این جنس و جنم. ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
May 14, 2024
|
Paperback
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
![]() |
||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
4.31
|
really liked it
|
not set
|
Apr 16, 2025
|
||||||
4.14
|
really liked it
|
not set
|
Apr 09, 2025
|
||||||
2.94
|
really liked it
|
not set
|
Apr 05, 2025
|
||||||
2.95
|
liked it
|
not set
|
Mar 31, 2025
|
||||||
2.33
|
it was ok
|
not set
|
Mar 24, 2025
|
||||||
3.87
|
liked it
|
not set
|
Feb 28, 2025
|
||||||
3.65
|
it was ok
|
not set
|
Feb 02, 2025
|
||||||
3.56
|
did not like it
|
not set
|
Nov 04, 2024
|
||||||
4.01
|
really liked it
|
not set
|
Sep 04, 2024
|
||||||
4.23
|
did not like it
|
not set
|
Aug 14, 2024
|
||||||
4.01
|
it was ok
|
not set
not set
|
Jul 31, 2024
|
||||||
3.41
|
not set
|
Jul 17, 2024
|
|||||||
3.54
|
liked it
|
not set
|
Jul 14, 2024
|
||||||
3.79
|
liked it
|
not set
|
Jun 28, 2024
|
||||||
3.60
|
liked it
|
not set
|
Jun 20, 2024
|
||||||
3.72
|
liked it
|
not set
|
Jun 13, 2024
|
||||||
3.86
|
liked it
|
not set
|
May 25, 2024
|
||||||
3.94
|
did not like it
|
not set
not set
|
May 18, 2024
|
||||||
3.92
|
liked it
|
not set
|
May 18, 2024
|
||||||
4.22
|
liked it
|
not set
not set
|
May 14, 2024
|