|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
![]() |
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
1542040183
| 9781542040181
| 1542040183
| 4.41
| 27,221
| Mar 19, 2019
| Mar 19, 2019
|
liked it
|
سرگرمکنند� بود ولی خیلی پایان خیرهکنندها� نداشت. کمی هم آخرش زیادی کشدار شد.
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 25, 2025
|
Mar 31, 2025
|
Mar 25, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
6226513845
| 9786226513845
| 6226513845
| 3.80
| 93
| unknown
| unknown
|
it was amazing
|
خانم آزاده کامیار از بین تعداد ۵۵ جستار از کتاب The Impossible Will Take a Little While که توسط Paul Loeb جمعآور� شده با این توضیح در مقدمه که "... د
خانم آزاده کامیار از بین تعداد ۵۵ جستار از کتاب The Impossible Will Take a Little While که توسط Paul Loeb جمعآور� شده با این توضیح در مقدمه که "... در حال حاضر امکان انتشار تمام این جستارها وجود نداشت...' تعداد ۱۳ جستار رو انتخاب و ترجمه کرده. وجه مشترک تمام این جستارها تجربه� مبارزه علیه حکومتها� استبدادی در نقاط مختلف جهان با تمرکز بر روی امید و ناامیدی در مسیر مبارزات است. نویسندگان بیشتر این جستارها افراد شناختهشد� از جمله مارتین لوتر کینگ، نلسون ماندلا، واسلاو هاول، آریل دورفمن، نادژدا ماندلشتام و ... هستند. چیزی که بهروشن� از خوندن این جستارها عاید خواننده میشه تجربه� دستاو� و حس آدمهایی� که از اقیانوسها� تاریکی گذشتند تا سرانجام به نوعی روشنایی دست پیدا کردند. به� نظرم، هر ستمدیدها� شیفته� این چکیدهها� خِرَد و نور از دل ظلمت میشه. کلماتی که خیلی بیشتر از صرفاً حرف هستند. چنانک� دوستان دیگها� همینجا اشاره کردهاند� گرچه این گزیده کوتاه و روان هست نمیتوا� به سرعت خواند و پیش رفت. دلیلش هم اینه که بعد از خواندن هر جستار ظاهراً در اکثر افراد این نیاز ظاهر میشه که با اون محتوا خلوت کنند و به معناش بیندیشند. در پایان نیازی به پافشاری نیست تا ارزش این کتاب برای هر خواننده� ایرانی مشخص بشه و فقط این رو میگم که میشو� اینجا جوابهای� برای بعضی سؤاله� یافت؛ چه مقبول باشند چه نباشند این جوابها� حتماً فضایی برای اندیشیدن و گفتوگ� فراهم میکنن�. پ.ن: کتاب رو هم دیدم که جناب مهرآیین معرفی کرده بودند و از اینکه حوصله و فرصت پیدا کردن و خوندنش رو داشتم خوشحالم و سپاسگزار از ایشون برای پیشنهادات ارزشمندشون. بریدههای� از کتاب __________________________________________________________________ "به متخصصان امر میسپار� که بگویند《ا� بالا》� یعنی از آنچه در سپهر قدرت رخ میدهد� میتوانی� چه انتظاری داشته باشیم. من هرگز امیدم را به آن بالا گره نزدها�. همیشه کنجکاو و کنجکاوتر بودها� که ببینم در《پایین》چ� میگذرد� از《پایین》میشو� چه انتظاری داشت، آنجا دستاوردمان چه خواهد بود و از چه میشو� دفاع کرد. هر قدرتی در واقع اعمال قدرت بر کسی است و همیشه قدرت به طریقی به وضعیت ذهنی و رفتار کسانی که بر آنه� حاکم است واکنش نشان میدهد� واکنشی که بیشتر ندانسته و سهوی است تا آگاهانه و عمدی. همیشه میتوا� در رفتار قدرت، بازتابی از آنچه در آن《پایین》جار� است به دست آورد. هیچک� نمیتوان� در خلاء حکومت کند. اعمال قدرت حاصل هزاران کشواک� بین جهان قدرتمندان و جهان بیقدرتا� است، بیشتر به این دلیل که این جهانه� هرگز مرز مشخصی ندارند: هر کسی در هر دو جهان بخش کوچکی برای خود دارد." سمتوسو� دل (واسلاو هاول) "صدای آدمی را نمیتوا� خاموش کرد. صدا حقیقتی است. صدا زاده� نیاز آدمی به گفتن است. دهان را که ببندند، دسته� به سخن درمیآین�. یا چشمه� یا روزنهها� پوست یا هرچه. زیرا تکت� ما حرفی برای گفتن داریم، حرفی که سزاست دیگران بستایند یا ببخشایند." در ستایش صدای آدمی (ادواردو گالیانو) "به آن مردان و زنان از لحظه� تولد گفته بودند حد و مرزهایی هست که نمیتوانن� از آن بگذرند و چیزهایی که نمیتوانن� بپرسند. گفته بودند ناکامیشا� در زندگی حقشان است. گفته بودند این حقیقت آشکار که نمیتوانن� از فقر رها شوند ثابت میکن� سزاوار این وضعیتان�. ذاتشان حقیر، بیکفایت� خوار، بیارز� و کاهل است. در سراسر زندگی چنان با آنه� رفتار کرده بودند انگار زیادی و ناقصان�. در سراسر زندگی یادشان داده بودند سرشان را پایین بیندازند و نگاهشان را به زمین بدوزند تا جان به در ببرند. هشدارشان داده بودند که اطاعت کنند و لاغیر. آیین فرمانبرداری را بر بندبند بدنشان حک کرده بودند. یادشان داده بودند تنها راه خلاصی از نکبت و تیرهروز� تک و تنها پیش رفتن است. هرکس باید با چنگ و دندان راهش را به بالا باز کند، به جایی که اگر بخت یار یا به قدر کفایت بیرح� باشد، میتوان� به استثمارگر برادران خود تبدیل شود." سیاهچال� (آریل دورفمن) "...آن سیاهچال� که ما را در خود فرومیبلعید� با بازگویی سرسختانه و نوستالژیک گذشته و اعتبار بخشیدن به آن ناپدید نمیشد� زیرا آن گذشته مسئول آیندها� بود که اکنون زندگیا� میکردی� و تا زمانی که این مسئولیت را، مسئولیتمان در قبال این فاجعه را، به رسمیت نمیشناختیم� هیچچی� تغییر نمیکر�. میتوانستی� تقصیر را به گردن سیا، آمریکا، طبقه� حاکم و ارتش بیندازیم، اما آنه� هرگز بر ما چیره نمیشدن� اگر میتوانستی� اکثریت مردم شیلی را پشت اصلاحات جمع کنیم. هرچند حالا دیگر گذشتهه� گذشته..." سیاهچال� (آریل دروفمن) "صادقانه بگویم، هرگز در هیچ جنبش عملگرای� شرکت نداشتها� که مطابق با جدول زمانی کسانی که به ناروا در رنج و عذاب نیستند،《بهموقع》بود� باشد. سالها� سال این جمله را شنیدها� که《صب� کنید!》ای� جمله برای هر سیاهپوست� بهشد� آشناست.《صب� کنید》برا� ما یعنی《هرگز�. ما هم باید به حرف قانونگذار برجسته� دیروز برسیم که گفت《ب� تأخیر انداختن بیش از حد عدالت انکار عدالت است.�" "... ما مردمان این نسل باید توبه کنیم، نه فقط برای رفتار و گفتار تند و گزنده� مردمان شرور، بلکه برای سکوت هولناک مردمان خیرخواه..." نامها� از زندان بیرمنگام (مارتین لوتر کینگ) "واسلاو هاول گفته کسانی که تسلیم حکومت دیکتاتوری میشوند《دروغ� را زندگی میکنند》� آنهنگا� که میکوشند《حقیق� را زندگی کنند، بمبی را در جامعه منفجر میکنن� که قدرت سیاسی آن بیحسا� است.》انجا� این کار شهامت میخواهد� بهخصو� وقتی دیکتاتور به زور سرنیزه حکومت میکن�." ایستادگی در برابر هراس (پیتر آکرمن و جک دووال) "... ورود به قلمروی نبودن باعث شده بود حسی به مرگ نداشته باشم. در برابر سرنوشت حتی هراس هم رنگ میباز�. هراس سوسویی از امید، شوق زندگی و ابراز وجود در خود دارد. احساسی عمیقاً اروپایی است و پرورده� عزتنفس� حسی که میگوی� تو ارزشمندی، حق و حقوق، نیازها و آرزوهایی داری. آدمی به آنچه به او تعلق دارد میچسب� و میترس� مبادا از دستش بدهد. هراس و امید به یکدیگر پیوند خوردهان�. امید که از دست برود، هراس هم از بین میرود� دیگر چیزی نیست که بخواهی از آن بترسی." "... این شیوه� آدمی است برای آنکه ردی از خود باقی بگذارد، به آدمه� بگوید چگونه زیسته و جان داده است. او با فریادهایش مدعی حق زندگیا� میشود� به جهان بیرون پیام میفرستد� کمک میطلب� و از آنه� میخواه� مقاومت کنند. آن زمان که هیچچی� باقی نمانده باشد، باید که فریاد کشید. سکوت به واقع جرمی است علیه انسانیت." امید علیه امید (نادژدا ماندلشتام) "《ب� آفریقای جنوبی نگاه کنید. آنه� کابوسی به نام آپارتاید داشتند. آن کابوس تمام شد. کابوس شما هم تمام خواهد شد. آنان مشکلی حلناشدن� داشتند. حالا دارند حلش میکنن�. دیگر هیچک� هیج مشکلی را در هیچکجا� دنیا حلناشدن� نمیپندار�. برای شما هم امیدی هست.�" بدون بخشایش آیندها� در کار نخواهد بود (دزموند توتو) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Mar 23, 2025
|
Apr 03, 2025
|
Mar 23, 2025
| ||||||||||||||||
9648713553
| 9789648713558
| 9648713553
| 3.73
| 2,383
| 2003
| 2008
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 14, 2025
|
not set
|
Mar 14, 2025
|
Paperback
| ||||||||||||||||
6220110463
| 9786220110460
| 6220110463
| 3.53
| 214
| unknown
| unknown
|
really liked it
|
بریدههای� از کتاب ______________________________________________________ "میزان بدویت آدمی را در بستری شهری میتوا� با بیتفاوتیا� به بقیه� آدم بریدههای� از کتاب ______________________________________________________ "میزان بدویت آدمی را در بستری شهری میتوا� با بیتفاوتیا� به بقیه� آدمه� و نیازهایشا� سنجید، با میزان راسخ بودنِ باورش به اینک� هیچک� در جهان لنگه� او نیست و حق دارد بیتوج� به مصایبی که شاید دامنگی� بقیه� مردم شود در لحظه هر کار که دلش خواست بکند. جای او در طبیعت است. آنجاس� که یاد گرفته وجود داشتن یعنی اذیتوآزا� رساندن... در نظر او طبیعت موازنها� شکننده، نظامی حساس و پیچیده نیست. طبیعت صرفاً به او و قبیلها� در طول تاریخ اذیتوآزا� رسانده و با خشکسالی و توفان و سیل و یخبندا� عذابشا� داده. آنه� از دست طبیعت گریختهان� و جز همان طبیعت چیزی با خودشان نیاوردهاند� چون آنه� خودِ طبیعتان�..." "این امواج که کف هم نمیکنن� چه برسد به اینک� چیزی را از جا بکنند یا خرابی به بار بیاورند نشانهان�: خبر از برف نو میدهن�. بادی که بلندشان کرده خیلی زود قوت میگیر� و با خود کولاک به دریاچه میآور�. دانهها� برف بر منظره مینشینن� و سپیدی نظم تازها� به آن میده�. اما پیش از اینه� چندین ستاره� بزرگ و خیس به پنجرها� چسبیدهان�. تا غروب یخ شیشه را پوشانده: صورتم را بها� میچسبان� و پیشانیا� سرما را میفهم�. بیرون همهچی� آرام گرفته است و داخل همه خوابان�. این ساعت ساعتِ من است: میتوان� یکبن� تا صبح با نفسم یخ آب کنم. هر چند ثانیه یکبا� با بخار دهانم شکلی از حیات میآفرین� و موجودی بر جام پنجره جان میگیر�. یک دفعه پرندها� است، دفعه� بعد گرگ. هر چندبار هم سرما بهشا� یورش ببرد و یخ پسشا� بگیرد، دوباره بر میگردانمشا�." "از خاطرات که نگویم. وقتی محبوساید� یاد میگیری� رو به عقب زندگی کنید. فردا درست مثل امروز خواهد بود. تنها آینده� پیشِ رو حافظهتا� است. تنها چیز نامعینِ در انتظار همان است که فردا به خاطر میآوری�. به عقب برمیگردی� و برای خودتان ماجراهایی تعریف میکنی� که قهرمان اولشانای�. بیشتر� آن ماجراها هرگز اتفاق نیفتادهاند� اما کی به این چیزها اهمیت میدهد� ممکن بود اتفاق بیفتند و فقط همین مهم است. گذشتهتا� پُر است از احتمالات بیشمار� زندگیهای� متفاوت با آنچ� حالا از سر میگذرانی�. پس به عقب برگرد، مرد جوان!" "《پسر� که کتابی رو میسوزون� علیه پدرش و قوانینی که توی اون کتاب اومده قیام میکن�. ولی پدری که اثرش رو میسوزون� پسرش رو از اسم و قوانینِ خودش محروم میکن�. کتابسوز� اون نقطهای� که رشته� پیوند پدر و پسر میبُر�." "قصه� سالواتور غافلگیرم نکرد، چون بدبختی همه� عمر سایهبهسای� دنبالش بود. اولین و بزرگتری� بدبختیا� به دنیا آمدن توی این مملکت بود. مثل اغلب چیزهایی که کل عمر اسبابِ رنجما� میشوند� بابت این قضیه هم باید دست پدر و مادرش را میبوسی�. همه� ما قربانیِ ناتوانیِ پدر و مادرهایما� در میدانِ تنازع برای بقاییم. همه� ما در معرض فاشیسمِ طبیعتای� که شمار تلفاتش بسیار بیشت� است از هر رژیم یا ساختارِ جنایتکار� که به چشم دیدهای� و نام جنایتکا� هم برازنده� تکتکشا� است..." "... خاطرات غصهدار� میکردند� هر آنچ� هنوز وجود داشت مظهر فنا بود. نیستی و نابودی دورهما� کرد: محله عوض شد، مردم یا میمردن� یا میرفتن� و او دیگر حتی نانواهای محل را هم نمیشناخ�. هر چه به او تعلق داشت، جز من و ماروشکا، حالا از آنِ جهان مردگان بود. با اینک� حتماً دلش را به درد میآور� بروز نمیداد� ولی میدان� که میدانس� ما هم دیگر از آنِ او نیستیم. بعد یک روز او هم به سایههای� پیوست که چند ماهِ آخر عمرش را کنارشان سپری کرده بود..." ...more |
Notes are private!
|
1
|
Feb 09, 2025
|
Feb 16, 2025
|
Feb 07, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
6220111354
| 9786220111351
| 6220111354
| 3.45
| 353
| 2006
| 2024
|
really liked it
|
جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. یا راستا� رو واسه� خودت نگه دار. خب اینجا چی داریم؟ شاید بشه گفت یه "سرود کریسمس" بیسرانجام� یعنی اسکروجِ احسا جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. یا راستا� رو واسه� خودت نگه دار. خب اینجا چی داریم؟ شاید بشه گفت یه "سرود کریسمس" بیسرانجام� یعنی اسکروجِ احساسات داستان هیچوق� فرصت دوبارها� پیدا نمیکن�. ایراد کار کجاست؟ ایراد اساسی اینه که گفتن واقعیت الزاماً هممعنی� انجام کار درست نیست و اگر زندگی حقیقتی داشته باشه از جنس عشق باید باشه نه از جنس خاکستریِ مرئیِ هستی. پس اگر بریدهها� کتاب رو که اینجا آوردها� یا خود کتاب رو خوندید و توصیفات و سیر منطقیش رو شفاف یا قابلتوج� یافتید، گمان مبرید که شما هم باید در آتش خشم و نفرت دائماً بسوزید و بر روی رنجتو� پوستی از مضحکه و پوزخند بکشید. نه، شما اگر هم اسکروج باشید قطعاً فرصت دارید برای دم آخر لبخند رضایت بخرید. بریدههای� از کتاب ___________________________________________________________________________________ "بچه که بودم خیال میکرد� زندگی بیابانی درندشت است که میبایس� از آن بگذرم و سعی کنم آزارم به چیزی نرسد و اثری از خودم بر جا نگذارم؛ بعد از ترک کردن آنج� نمیبایس� ردپایی از من بر شنه� بماند، ذرها� خاکستر از آتشی که روشن کرده بودم، استخوانی از حیوانی که برای خوردن کشته بودم، آشغالماندها� از کاروانی که دیده بودم، تکدرخت� در واحها� که بر پوستش حروف اول اسمم را کنده باشم و زنی روستایی که بچها� از من به بغل ایستاده باشد. فقط میگذشتم� حواسم بود تنابندها� بویی نبرد و نتواند بگوید اینج� بود." "فکر کنم ابومحمد غزالی در جایی نوشته بهشت همه غرق رنج است و جهنم همه غرق لذت. اگر روی تپه� پُردرختی که خانها� آنجاس� از بالا ببینی، شهری که در آن زندگی میکن� تابستانه� مثل جهنم است. توریسم تجارت لذت است و آدمها� شهرِ توریستی غرق لذت. غزالی درست گفته؛ من در جهنمم و غرق لذت. سارتر درست میگوی� که جهنم دیگری است. لذتِ دیگران جهنم من است." "... این آتش تیر خلاص پدرم بود. دیگر جانش را نداشت تا زمینش را دوباره از دل خاکستر بلند کند. بعد این که مادرم مرد، تنهایی از سر اجباری که بههیچوج� آمادها� نبود افسردگیا� را تشدید کرد. دیگر بهندر� بیرون میرف�. تمام روز در نشیمن تاریک خانه مینشس�. من از خودم میپرسید� دارد به چی فکر میکند� ولی راستش در واقع عین خیالم نبود. فقط امیدوار بودم به چیزی فکر کند تا لااقل فکرهایش بتوانند از دیوارهای صاف و بلند افسردگی بگذرند که تمام وجودش را فراگرفته بود." "... سرطان رحِم داشت از درون وجودش را میجوی� و تهی میکرد� رسماً حفره� خالی زهدانش داشت مانند کهکشانی در حال انبساط گسترده میش� و بیجسم� میکر� و مثل نوری که سیاهچالها� در خود فروببلعدش توی خلاء ناپدید میش�. همینطو� که درازبهدرا� افتاده بود و داشت به فنا میرفت� بها� گفت دارد با دلِ خوش میمیر� چون دیگر مجبور نیست من یا پدرم را ببیند. بعد از محکوم بودن به با ما وجود داشتن، حالا بالاخره لااقل میتوانس� بیم� وجود نداشته باشد. این عین حرف خودش بود. از این بیشتر تعجب کردم که مادرم هیچوق� ذرها� علاقه به فلسفه نداشت... حیرتزدها� کرد، هر چند حیرتم واقعاً بیمور� بود. مقدار مشخصی از رنج هر آدمی را به درک فلسفیِ نسبتاً درستی میرساند� دستک� در مورد رنجها� خودش..." "... همه� تحتتأثی� یک چرای ابدیان�: فیزیکدانی در لابراتوار زوریخ، مورخی هنری در کتابخانه� واتیکان و فاحشها� در اولسین. همگی هم از جواب سؤال همانقد� دورند که به آن نزدیک: جستوجو� جواب در اتمها� کتابه� یا بدنها� دهاتیِ بویناک کار موجه و شایستها� است. برای همین، همه در این اسنوبیسمِ روشنفکرانه به یک اندازه حق دارند، و ندارند؛ و همه� کسانی که به مسائل وجودی فکر میکنن� به یک اندازه مضحک و خندهدارن�." "... چه کسی غیر از بچهه� و احمقه� (یعنی بخش عمده� جامعه� بشری) میتوان� باور کند که آدمی آنقد� شریف و خوب است که بها� اعتقاد داشته باشد، درونیتری� افکار و احساساتش را با او در میان بگذارد و اوضاع که بیریخ� شد ازش توقع کمک داشته باشد. اگر کسی توانسته به چیزی که بهاش《رفاق� مادامالعمر》میگوین� پر و بالی بدهد، فقط به معنی آن است که رفاقتش درست مورد آزمایش قرار نگرفته. رفاقتی نیست که زیر بارِ بداخلاقیِ یک رفیق یا زیر بار شر، که همه� آدمه� به خاطر ذات آدمیزادیشا� محکومان� در ضمیرشان حاملش باشند، کمر خم نکند." "... ولی من به او حسودیا� میش� چون فقط یک آدمِ حقیقتاً خوشبخت میتوان� به خاطر اعتقاداتش همهچیز� را به خطر بیندازد. سروکله� ناامیدی بعدها پیدا میشو�. قبلِ اینک� یقهما� را بگیرد، قبل اینک� منطق سر برسد و امواج قصر شنی آرزوهایما� را خراب کند، باید بدانیم لحظات خوشما� همانهای� هستند که همین حالا داریم. من هیچوق� هیچ امیدی نداشتهام� برای همین به سمیر حسودیا� میشو�. یکذر� اعتقاد به چیزی بیشتر از هر دانش و منطقی در این زندگی شادی نصیب آدم میکند� چون منطق و آگاهی هیچ کاری جز نابودیِ امکان شادی نمیکنن� و نشان میدهن� هر چیزی که سعی کردهای� زندگیما� را به آن وصل کنیم مفت نمیارز�. به همین دلیل است که مثل بادکنک در هوا معلقایم� آنقد� با منطق باد شدهای� که الآن است بترکیم؛ ..." "... همانطو� که هر روز آشغالهایما� را دور میریزی� آدمهایما� را هم دور میریزی�. و چه حقیقت سادها�: دور میریزی� و دور ریخته میشوی�. به جهانی پرتاب شدهای� که مدام دورمان میریز�. عاقبت، ما میمانی� و خودمان تا توی قبرستان زباله� زندگیما� بپلکیم و وول بخوریم. دوروبرمان پر از رفقا و عشاق و معاشرانِ یکروزه� دورریخته است؛ کسانی که از آنه� دوری کردهای� و کسانی که از دستشا� راحت شدهای�." "... اگر مجبور میشد� بین بخار زباله و بوی عود و بُخور یکی را انتخاب کنم، همیشه اولی را انتخاب میکرد�. فکر کردم خیابانها� کثیف را به جبّهه� و خرقهها� مندرس ترجیح میده�. زندگی را همینطو� که هست انتخاب میکن� نه اينک� دروغهای� برای ضعفا نشخوار کنم." "... مثل بازیگران تئاتر گروتسک، با دمپاییهای� زیرهچوبی� کوچولویشا� روی سنگفرشهای� تقوت� پیش میرفتن� که با گذشتِ زمان تخت و صاف شده بودند. هر چند، خودشان هیچوق� نمیفهمیدن� که زمان هر رنجی را که میبرن� مبتذل جلوه میده� و آنها� به همراه چیزی که آنش� برایش زاری میکنند� بیهی� ردپایی مثل بادی توی بیابان در میگذرن� و میرون�." "... بداقبالیه� همیشه در حال اتفاق افتادناند� مگر اتفاق دیگری هم هست؟ ولی آدمه� فقط گاهبهگا� متوجهش میشون�. تمام عمرشان تلف میشو� تا بفهمند که از زمان تولد به این طرف فقط بدشانسی بوده است و بس. برای همین آدمه� فقط وقتی بدشانسی سروشکلی وقیحانه و عیان به خود میگیر� اندوه و ناراحتی نشان میدهند� مثل وقتی که هواپیمایی سقوط میکن� یا معدنچیان زیر زمین گیر میافتن�..." "... نفرت چیزی نیست جز سطحینگر�: بدترین شکلش وقتی است که دورِ این سطحینگر� را برجوبارو� نخوت فراگرفته باشد. از آدمه� بیزاریم چون فکر میکنی� آنطو� که هستند دیده و شناختهایمشا�... ولی همه� اینه� دروغ است. از آدمه� متنفریم چون هیچچی� نمیفهمیم� و این نفهمی ریشهدا� است چون فکر میکنی� که میفهمی�..." ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jan 30, 2025
|
Jan 31, 2025
|
Jan 30, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
6002537104
| 9786002537102
| 6002537104
| 4.03
| 783
| Apr 04, 2019
| 2021
|
it was amazing
|
آشنایی من با این کتاب از آشنایی با درسگفتارهای آقای مصطفی مهرآیین با موضوع "نظریه� جامعهشناس� اگزیستانسیالیستی" آغاز شد که اتفاقاً بسیار غنی و روشن�
آشنایی من با این کتاب از آشنایی با درسگفتارهای آقای مصطفی مهرآیین با موضوع "نظریه� جامعهشناس� اگزیستانسیالیستی" آغاز شد که اتفاقاً بسیار غنی و روشنگ� هستند. اونجا منی که مدتهاس� چند کتاب از کیر کگور رو احتکار کرده بودم تا روزی بخونمشو� متوجه شدم که شاید بهتر باشه ابتدا با فضای زمانه� او و زاویه� نگاها� آشنا بشم چرا که آثار کیر کگور بسیار شخصی و پرحرارت هستند. شروع به خوندن این کتاب کردم که شاید از ابتدا خیلی آسان نبود چرا که سورن کیر کگور آدم آسانی نبوده ولی به� تدریج کتاب ضربهها� رو وارد کرد و من زمانی به خودم اومدم که کاملاً از لحاظ منطقی و احساسی با اون درگیر شده بودم. چیزی که هست بعیده که بخشی از خودتون رو در آینه� سورن جوان نبینید بهویژ� اگر کمی رگ عصیان داشته باشید. در مورد کتاب باید گفت که به صورت غیرخطی و با رفتوبرگشتها� مداوم در زمان و وقایع، زندگی و احساسات و تصمیمات پدر مکتب اگزیستانسیالیسم رو روایت میکن� و به خواننده اجازه مید� که اون هوا رو تنفس، فضا رو لمس، و حال دیوانهوا� کیر کگور رو تا جای امکان بفهمه. در مورد خود س. کیر کگور چیز زیادی نمیگ� چرا که شخصیت بسیار پیچیدهای� که برای بیان و در عینحا� مخفی کردن خودش هزاران صفحه نوشته و تعداد زیادی شخصیت خلق کرده که اونه� رو امکانها� خودش میدید�. حتی نویسنده که کیرکگورشناس سختکو� و قابلیه ادعای فهم تمامعیا� اون رو نداره. در آخر اگر صبور هستید و میتونی� از پرده� دائماً از مسیح دمزدن� این فیلسوف گذر کنید، این کتاب چیزهای جالبی برای عرضه کردن داره. بریدههای� از کتاب __________________________________________________________________ "... همین� چند سال پیش، وقتی سرگردان بود و نمیدانس� با زندگیا� چهکا� کند، میخواست《نقطها� ارشمیدسی》بیاب� تا به آن تکیه کند و جهان را تکان بدهد:《اندیشها� که بتوانم با آن زندگی کنم و برایش بمیرم.》البت� احمق بود که میپنداش� اندیشها� میتوان� او را نجات دهد. اما حالا چیزی را که میخواس� به خاطرش زندگی کند و دربارها� بنویسد، یافته بود؛ چیزی که مرکز ثقل، لنگرگاه زندگی و کارش شود. این چیز یک اندیشه نیست، یک پرسش است؛ یک برانگیزاننده، درست به سبک سقراط: چگونه میتوان� در جهان، یک انسان باشم؟" "وقتی این سؤال را از سقراط پرسیدند که اصلاً چگونه ما میتوانی� چیزی یاد بگیریم؟ توضیح داد که هر شخصی روحی جاودان دارد که از حقایق جاودان باخبر است. وقتی روحی وارد کالبدی میشود� دانش خود را از یاد میبرد� و برای یادآوری آن نیاز به آموزش دارد. ما که از حقیقت جدا افتادهای� باید سالهای� که در این جهان هستیم در اعماق درون خویش کاوش کنیم تا آنچه را از دست دادهای� از نو بیابیم..." "...اگر شهامت شوق داشتم، با اطمینان میدانست� که مشتاق چه باشم. و آن اشتیاق با باورهای راسخ من یکی است: نه مرگ، نه زندگی، نه امارتنشینها� نه قدرتها� نه حال و نه آنچه قرار است پیش بیاید، نه والا و نه عمیق، هیچ آفریده� دیگری نمیتوان� مرا از تو، یا تو را از من، جدا کند." "... راوی تکرار، کنستانتین کنستانتینوس، به یاد میآور� که در سفر نخست به برلین《رو� یکی از صندلیها� کناریِ جلو کالسکه نشستم � که به نظر بسیاری جایی عالی است � و برای سیوش� ساعت، همراه کسانی که نزدیکم نشسته بودند، با چنان شدتی به اینو� و آنو� میخوردیم� که من علاوه بر اعصابم، تقریباً پاهایم را هم از دست دادم. شش نفری که روی این صندلی نشسته بودیم تمام این سیوش� ساعت با هم کاری میکردی� تا یک تن شویم و نتوانیم تشخیص بدهیم کدام پا مال ماست.�..." "... او فلسفها� میآفرین� که بر تجربه تکیه دارد، بر پرسشهای� که بییقینیه� و تصمیمها� زندگی آنه� را روشن میساز�. مفاهیم و استدلالها� او برخاسته از نمایش خیرهکننده� انسانیت است که در هر شخصی به اجرا درمیآی�. یک قرن بعد بینشها� او درباره� اهمیت فلسفی《فر� واحد》الهامبخ� این برهانِ نسل کاملی از اگزیستانسیالیسته� میشو� که سرشت انسان، نه ماهیتی ثابت و بیزما� است و نه ضرورتی زیستشناختی� بلکه رسالتی خلاقانه برای هر فرد است." "تعهد او به مبارزه با《فیلسوفان� دروغینِ ناانسان》ب� زبان کنایهآمی� پرشورش یادآور موضع مخالف سقراط در برابر سوفسطائیان است. افلاطون این معلمان مزدبگیر را به صورت دستفروشا� استدلالها� هوشمندانه اما سطحی توصیف میکند� که وجه مقابل نبوغ و اصالت آیرونی وجودی سقراط هستند. از نظر سقراط، آموزش فلسفه یعنی اینکه به آدمه� بیاموزی چگونه انسان باشند، و با این پرسش شروع کرد که انسان چیست؟..." "شلینگ به صورت وسوسهکنندها� از《فعلیت》سخ� میگفت� اما کیر کگور کل فعالیت دانشگاهی را گریز طفرهآمی� از هستی بالفعل میدی�. او این جدایی فکری از هستی بالفعل را به تجاریساز� خودخواهانه� دانش ربط میدا�: استادان دانشگاهها� مدرن با انديشهه� همان کاری را میکنن� که بازرگانان با کالاها میکنند� البته با حقهباز� بیشتر، چون در نوشتهها� انتزاعی و به زیبایی بستهبندیشده� آنه� هیچ حکمت راستینی وجود ندارد. او در این یا آن نوشت:《آنچ� فیلسوفان درباره� فعلیت میگوین� اغلب به اندازه� تابلوی اتو میکنی� در مغازه� سمساری ناامیدکننده است. اگر کسی بخواهد لباسا� را بیاورد که اتو کنند، کلاه سرش رفته است، چون این تابلو اینجا صرفاً برای فروش است.�" "... آموختن عشقورز� رسالت هر آدمی است:《ه� اندازه نیز نسلی از نسل دیگر بیاموزد، باز هم هرگز نمیتوان� عنصر اصالتاً انسانی را از نسل پیشین فراگیرد. از اینر� هیچ نسلی عشق ورزیدن را از نسل دیگری فرانگرفته، هیچ نسلی جز از ابتدا نمیتوان� آغاز کند، وظیفه� هیچ نسلی کمتر از وظیفه� نسل قبلی نیست، و اگر نسلها� پسین نخواهند همانند نسلها� پیشین با عشق بمانند، و در عینحال� بخواهند از آن فراتر بروند، این چیزی جز سخنی بیهوده و احمقانه نیست.�" "... او در ترس و لرز اعتراف میکن� که《دریاف� عشق بسی دشوارتر از عشق ورزیدن است.�" "... چیزی پرتناقض درباره� انسان بودن در این جهان وجود دارد. روابط اجتماعی او به زندگیا� شکل میدهن� و خودآگاهیا� را میسازند� اما حضورش در برابر دیگران همیشه با حقیقت درونیا� کاملاً همخوان نیست. او در صحنه است، او را میبینند� قضاوتش میکنند� اما به علت ناتوانی در بیان خویش احساس تنهایی میکن�. هستی انسان، عمیقاً خصوصی است و در عینحا� یارای گریز از زندگی عمومی را هم ندارد؛ هر چه زندگی درونیا� عمیقت� باشد این تناقض هم عمیقت� میشو�..." "... : نشستم و به صداهای درونیا� گوش سپردم، نغمهها� شاد و عمیق ساز دل. همنوا کردن آنه� با هم در قالب آهنگ، کار آهنگساز نیست، کار انسانی است که بیآنک� درخواست زیادی از زندگی داشته باشد، خودش را وقف تمنای فهمیدن خویش کرده است. نوشتن از این تلاش برای خودفهمی جداییناپذی� است. واژهه� و سکوت در هماهنگی جنبشها� روح به یک اندازه نقش دارند. اما برای کیر کگور این همیشه تمرینی پرتناقض بوده که همزمان آشکار و پنهان میکند� مانند این است که به کسی بگویی رازی دارم که گفتنا� نتوانم..." "《بزرگتری� خطر، گم کردن خود، ممکن است بیهی� سروصدایی در این جهان رخ دهد، گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است.》هی� فقدان دیگری اینقد� بیسروصد� نیست. هر چیز دیگری را گم کنی یا در این جهان کسی را از دست دهی، سلاحی، پایی، پولی، همسر و هر چیز دیگر، قطعاً متوجه آن میشوی� و در واقع در این جهان این بیخیالی� معنوی، ظاهر یک زندگیِ شادِ موفق را به خود میگیر�." "... در آثارِ عشق، ...، نوشت که عشق به ازدسترفتگان� نابتری� نوعِ عشق است چون شخص در عوضِ آن هیچ چشمداشتی ندارد. اما به همین دلیل، خشم داشتن نسبت به پدری متوفی دردناک است. نمیتوا� انتظار پاسخی برای این خشم داشت و تنها با خود میتوان� بجنگد..." "... کیر کگور بر این باور است که《آموخت� عشقورزی》مهمتری� تکليف انسان است و البته دشوارترینا� و از همینج� درسا� را با پدر و مادری شروع کرد که در همین خانه از دنیا رفتند. او هنوز کودک بود که مرگ و سوگواری را از نزدیک دید، شش سالش بود که برادرش میشل به علت حادثها� در حیاط مدرسه از دنیا رفت. سه سال بعد، در ۱۸۲۲ خواهر بزرگش مارن، در بیستوچهارسالگ� پس از ساله� بیماری فوت کرد. به او ثابت شد که محبت از اضطراب و فقدان جداییناپذی� است. با اینکه بارها و بارها کوشید از اضطراب بگریزد، یا با شوخطبع� دفاعی خود، آن را به شکل دیگری درآورد، یا بین قلم و کاغذ خردش کند، میدانس� که درستت� و انسانیت� این است که به خودش اجازه بدهد آن را تجربه کند، چون آموختنِ محبت،《آموختن� مضطرب بودن》اس�." "و بهراست� باور دارد که تسلی از راه خواهد رسید، گرچه فقط بعد از رنج و امتحان. باور راسخ دارد که ایمان باید نه از رنج اجتناب کند و نه غرق آن شود، بلکه باید از میان آن بگذرد تا به شادی برسد. حتی حالا در این روز روشن عید پاک، بعد از همه� آنچه برایش رخ داده، خود را《انسان� بینهای� ناشاد میبین� که با اینهمه� به لطف خدا به طور وصفناپذیر� سعادتمند است.�" "... او که همیشه نسبت به معنای تکرارها حساس بود، از این موقعیت که خانم هایبرگ نقش دوران جوانیا� را تکرار کرد، بهانها� ساخت تا بپرسد چگونه هنرمند باید از جوانی به پختگی و بلوغ گذر کند؟ چگونه باید عناصر عمیق و سطحی کارش را با هم آشتی دهد؟ چگونه باید هم ویژه بودن تجربه� خودش را و هم حقیقت مشترک هستی انسانی را بیان کند و چگونه باید به این پرسشه� روی صحنه و زیر نورهای درخشان شهرت جان ببخشد؟" "کیر کگور متوجه شد که این بازیگرِ بتشده� در سالها� بین بازی دو نقش ژولیت، دریافته که شهرتش《پوچ》� شکوهمندیا� گرانبار است. حالا که به اوج توان هنریا� رسیده، شایعاتی دهانبهدها� میچرخ� که دارد پیرتر میشو�. مردم دمدمیان�:《هما� هیجان بیمزه� پرتبوتاب� که در ستایش او بیوقف� بر طبل بزرگ ابتذال میکوبی� و فصاحت کلامش را میستود� حالا همان هیجان از هنرمندی که از او بت ساخته بود خسته شده، میخواه� از شرش خلاص شود، دیگر نمیخواهن� او را ببینند � او باید خدا را شکر کند که آرزوی نابودیا� را ندارند. همان هیجان کاذب حالا نثار بت شانزده ساله� جدیدی میشو� و به افتخار او بت سابق کاملاً از چشم آن سلیقه� مبتذل میافت�. چون سختتری� مشقتِ جداییناپذی� از بت بودن این است که تقریباً نمیتوا� تصور کرد کسی بتواند با افتخار از این مقام خلع شود." "در ۱۷۹۸ شلگل نشریها� به نام آتنائوم راه انداخت که در آن حلقه� ینا و دوستانشا� به یک ادبیات رمانتیک متمایز که ملهم از نامههای� در باب آموزش زیباشناختی انسان اثر شیلر که در ۱۹۷۵ منتشر شده بود، متمایل بودند. شیلر در این متن اصرار دارد که《رش� قابلیت احساس در انسان، فوریتری� نیاز عصر است》� استدلال کرد که ما《زمان� کاملاً انسان میشوی� که در آثار هنری زیبا تأمل کنیم، آثاری که تجربه� "آرامش کامل و بیقرار� بینهای�" در ما بر میانگیزن�.�" "در سفری به دریاچه� اسروم، در هشتم ژوئیه، آسمان تاریک شد و کیر کگور خود را برای هوایی محشر آماده کرد. او نوشت:《م� دیدها� آشفته شدن دریا را وقتی آبی خاکستری میشود� وزش تندباد را آن هنگام که از نزدیک شدن طوفان خبر میده� و در امتداد ساحل شن و علفه� را به پرواز در میآور� تماشا کردهام� اما هرگز نمایشی را ندیدها� که در آن کل جنگل با وزش تندباد به حرکت درآید (این صور یادآور صور اسرافیل در قیامت است)، اما فقط باران بارید.�..." "که بود که بر فراز صخرهها� گیلایه《تنه� و فراموششده》ایستا� و به《بزرگ� و ناچیزی》زندگ� خود میاندیشید� چه میزان از افکارش از دریای مواج برمیخاس� و چه تعداد از آنه� برگرفته از نشریات ادبی، دفترهای شعر یا درسها� زیباشناسی بود؟ کدام بخشها� او از نیتروف، از استورمگاید� از کلیسای بانوی ما میآمد� آیا او در سفر به گیلایه به درون خویش هم سفر کرده یا شهر را ترک گفته بود، تا روحش را بر اساس� تصوری که درون دیوارهای آن کشف کرده بود، بازسازی کند؟ آیا آنجا با سوسنه� و پرندهه� خودش را پیدا کرد؟ خود را دگرگون ساخت یا خود را خلق کرد؟ آیا سفر تمام شد و نوشتن آغاز؟" "البته او تا این زمان آموخته بود که نمیتوا� صرفاً با نگاه کردن به آینه به معرفت نفس دست یافت. چون آن که به او مینگر� هرگز خودی متمایز و ناب نیست. او اعتراف کرد که《م� اغلب با از آنِ خود پنداشتن اندیشه یا نظری که یا برخاسته از زمانی است که آن را میخوانی� یا در ضمیر کل زمانه نهفته است، خود را فریب میدهی�.》ا� نوشت:《اگ� زندگیها� درونی ما همیشه جهان را منعکس میکنند� چگونه میتوانی� خود را جدا از جهان بشناسیم؟ بله، حتی حالا که دارم این ملاحظات را مینویس�. شاید همینه� هم حاصل تجربه� زمانه است.》� درون هر لایه از تأمل، فضای کوچکی برای فریب و تظاهر وجود دارد." "...، به این میاندیشی� که چگونه میتوان� با تکرار به ثبات، پیوستگی و انسجام برسد. شوهر وفادار هر شب پیش زنش برمیگردد� مسیحی مؤمن هر روز هنگام نیایش و هر یکشنبه در کلیسا به خدا روی میآورد� فکر مادر نیز همیشه پیش بچها� برمیگرد�. آدمه� از طریق این تکرارهاست که به وعدههایشا� وفادار میمانن� و در گذر زمان تداوم مییابن�. آنه� به خود رجوع میکنند� اما با گامی به پیش نهادن نه با رجوع به گذشته و به همین صورت است که به عشقهایشا� وفادار میمانن�..." "... وقتی انسانی اضطراب امکان را از سر میگذران� � یعنی وحشت نامشخص هستیا� را که مبنای استواری در دنیا ندارد، چون زیر هر گامی که برمیدار� نیستی بیکران� را احساس میکند� یاد میگیر� که هیچ اضطرابی نداشته باشد، نه به این دلیل که میتوان� از رخدادهای وحشتناک زندگی بگریزد، بلکه به این دلیل که اینه� در مقایسه با وحشت امکان چیزی نیستند..." "...《واقعا� چه لذتی دارد که کتابی نوشته باشی، کتابی که برآمده از یک نیاز درونیِ توضیحناپذی� نیست و بنابراین غافل از این است که آیا به درد چیزی در این جهان میخور� یا نه، در واقع شرمنده و خجالتزد� است، مثل شاهد مردد یک رابطه� عاشقانه� نهانی � نه، نه، کتابی که حاصل ازدواج مصلحتی ناشر و مردم است.�" "آیا او مقصد این راههاس� یا مبداءشان؟ در جنگل گریبس، دور از جاده� فرِدِنسبورگ، محلی هست که گوشه� هشتراه� نام دارد. روح او شبیه این نقطه� دورافتاده است:《تنه� کسی که بهخوب� در جستجوی آن باشد پیدایش میکند� چون هیچ نقشها� آن را نشان نمیده�.》د� واقع در خود نام آن تناقضی هست، چون چگونه تقاطع هشت جاده یک گوشه درست میکند� چگونه جایی که پاخورده و بارها و بارها روی آن رفتهاند� دور از جاده و ناپیداست؟ ولی آنجا اینطو� است. آنجا واقعاً هشت راه وجود دارد و با این حال جای خیلی خلوتی است. جز باد کسی از آنجا عبور نمیکن� و کسی هم نمیدان� از کجا میآی� و به کجا میرو�.《اگ� در همه� آن کورهراهها� همه� آن کتابها� همه� آن اسامی مستعار، یک حقیقت واحد باشد این است که آدمیان مادامی که در راه هستند، هیچ مسیر روشنی را در زندگی تشخیص نمیدهن�. آدم در جنگل هرگز خیلی دور را نمیبین�.�..." "با همه� این احوال، معلوم بود که خود مولر به این مسائل《شخصی》علاقهمن� است، چون مقاله� او از نقد ادبی به سوی ارزیابی روانشناخت� و ترور شخصیت رفت. او با غرور و تکبر یک کورزری واقعی، نوشت که خلاقیت زیاد کیر کگور حاصل سرشتی بیمار، یعنی غیرطبیعی، ناسالم و زنانه است.《ب� نظر میرس� نوشتن و تولید کردن برای او تبدیل به نیازی جسمانی شده است، یا از آن مانند دارو استفاده میکند� درست همانطو� که در بعضی بیماریها� حجامت، بادکشی، حمام بخار، داروی قیآو� و ... استفاده میکنن�. درست همانطو� که شخصی سالم با خواب آرامش مییابد� ظاهراً او با دواندن قلم آرامش مییاب� و بهجا� خوردن و نوشیدن، خود را با نوشتن سیر میکن�. بهجا� آنکه مانند آدمی عادی هر سال یک بچه به دنیا بیاورد، انگار طبیعتِ ماهی دارد و تخمریز� میکن�.�..." "... اما وقتی کسی صادقانه و شرافتمندانه سه دلار و ۶۴ شیلینگ داده و بعد به او گفته میشو� آن را به همان شیوه بخوانی که کتاب مقدس را میخوانی� اگر آن را نفهمیدی، دوباره از اول آن را بخوان، اگر بار دوم هم آن را نفهمیدی بهتر است مغزت را منفجر کنی � احساس عجیبی بر او غالب میشو�. لحظها� پیش میآی� که ذهنش پریشان گشته و به نظرش میرس� که نیکولاس کوپرنیک، وقتی اصرار داشت که زمین دور خورشید میگردد� احمقی بیش نبود، بر عکس، آسمانه� و خورشید، ستاره و زمین و اروپا و خود کپنهاگ دور سورن کیر کگور میگردد� او هم آن وسط ساکت ایستاده و حتی یکبا� به نشانه� پاسخ به ادای احترامی که به او میکنند� کلاهش را بر نمیدار�." "... همه� انسانه� باید خودشان بشوند و بهسخت� میتوانن� از غلتیدن به نومیدی اجتناب کنند. بعضی از فراوانی امکانات ناامید میشوند� بعضی دیگر از کمبود آنه�: وقتی افکار آنچه ممکن بود بشود و آنچه ممکن است در راه باشد، بر《خود》غال� میشوند،《خو� از خودش میگریز�.》و《ب� دستوپ� زدن در میان امکانات، خودش را از پا میاندازد》� توان حرکت را از دست میدهد� اما بدون امکانها《آدم� نمیتوان� نفس بکشد.�..." ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jan 07, 2025
|
Mar 02, 2025
|
Jan 07, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
600574772X
| 9786005747720
| 600574772X
| 3.63
| 5,849
| Oct 15, 1987
| 2013
|
really liked it
|
کتاب جمعوجو� و بیشاخوبرگ� که نگاه فلسفی رو در ذهن من تازه کرد؛ و چقدر به این نسیم تازه احتیاج داشتم. کل کتاب شامل نُه فصل کوتاهه به ترتیب زی کتاب جمعوجو� و بیشاخوبرگ� که نگاه فلسفی رو در ذهن من تازه کرد؛ و چقدر به این نسیم تازه احتیاج داشتم. کل کتاب شامل نُه فصل کوتاهه به ترتیب زیر: چگونه چیزی را میشناسیم� اذهان دیگر مسئله� ذهن-بدن معنی واژهه� اراده� آزاد درست و نادرست عدالت مرگ معنای زندگی نویسنده در هر فصل، فارغ از اسمه� و روند تحولی ایدهه� در طول تاریخ، سریع صورت مسأله و چند پاسخ کوتاه و اشکالاتی که به بعضی از این پاسخه� وارد شده رو مطرح میکن� و اندیشیدن در اونه� رو به خواننده واگذار میکن�. از اونجایی که خودم کتاب رو مفید یافتم و کوتاهیش هم کاربردی بود، اون رو به کسانی توصیه میکن� که یا با صورت فلسفی این مسائل در سرفصله� آشنایی ندارند و یا به دنبال مروری خلاصه بر اونها هستند. بریدههای� از کتاب ________________________________________________ __________ "ممکن است شما یک خودتنهاانگا� باشید: در این صورت، این کتاب را محصول ذهن خودتان تلقی خواهید کرد، و همانطو� که این کتاب را میخوانی� در تجربه� شما پا به هستی میگذار�. واضح است که هیچ چیزی نمیتوان� بگویم که بتواند به شما اثبات کند که من واقعاً وجود دارم، یا این کتاب به مثابه� یک شیء فیزیکی وجود دارد." "اگر باور به جهان بیرون از اذهانمان بدین شیوه طبیعی به نظر میرسد� شاید نیازی نباشد که بهسو� آن باور دلیل اقامه کنیم. ما صرفاً میتوانی� بگذاریم چنین باوری وجود داشته باشد و امید داشته باشیم که برحقای�. و در واقع این همان کاری است که اکثر انسانه� پس از دست کشیدن از تلاش برای اثبات آن باور انجام میدهن�: حتی اگر نتوانند ادلها� علیه شکاکیت اقامه کنند، باز نمیتوانن� با شکاکیت زندگی کنند..." "... ورای این واقعیت که شما خودتان دارای ذهنی آگاه هستید واقعاً چگونه میتوانی� از زندگی آگاهانه در این جهان باخبر شوید؟ آیا ممکن است که، در اینجا، حیات آگاهانه بسار کمتر از آنی باشد که شما میپنداری� (هیچ حیاتِ آگاهانها� به استثنای شما وجود نداشته باشد) یا حیات آگاهانها� بسیار بیشتر از آنی باشد که میپنداری� (حتی در چیزهایی که شما آنها را فاقد آگاهی میپنداری�)؟" "اگر عالم علوم تجربی در حالی که تکه شکلاتی را میخوری� بالای جمجمه� شما را بردارد و به درون مغزتان نگاهی بیندازد، تمام آنچه خواهد دید چیزی جز توده� خاکستری یاختهها� عصبی نیست. اگر این عالم علوم تجربی از ابزارهایی استفاده کند تا آنچه را در درون مغز شما رخ میده� اندازهگیر� کند، انواع بسیار متفاوتی از فرآیندهای پیچیده� فیزیکی را کشف خواهد کرد. اما آیا او طعم شکلات را درمییابد�" "ما موجودات کوچک و محدودی هستیم، اما معنا به کمک صداها و علاماتی روی کاغذ ما را قادر میساز� که کل جهان و بسیاری از چیزها در درون را بفهمیم، و حتی چیزهایی اختراع کنیم که وجود ندارند و شاید هرگز هم بهوجو� نیایند. مسئله� تبیین این است که چگونه این امر ممکن میگرد�: چگونه چیزهایی که میگویی� یا مینویسی� � از جمله تمام واژهها� این کتاب � معنایی دارد؟" "یک پاسخ محتمل این است که هیچ جوابی به این پرسش وجود ندارد. عمل آزاد صرفاً یک ویژگی اصلی این جهان است، و نمیتوا� آن عمل را تحلیل کرد. تفاوتی وجود دارد بین عملی که صرفاً بدون علت رخ میده� و عملی که صرفاً بدون علت انجام میشو�. تفاوتی است که ما همگی آن را میفهمیم� ولو اینکه قادر به تبیین آن نباشیم." "ما باید هم درباره� خود نابرابری و هم درباره� راه علاجی بیندیشیم که برای کاستن نابرابریه� یا خلاصی از آنها بدان نیازمندیم. پرسش اصلی درباره� خود نابرابریه� این است: کدام نوع از علل نابرابری نادرست هستند؟ پرسش اصلی درباره� راه علاج این است: کدام روش مداخله در این نابرابریه� درست است؟" "... پذیرفتن این عقیده که جهان بدون شما به راه خود ادامه میدهد� و شما نیست خواهید شد، بسیار دشوار است. روشن نیست چرا پذیرفتن آن عقیده دشوار است. همه� ما این واقعیت را میپذیری� که زمانی وجود داشت که قبل از آنکه به دنیا بیاییم هنوز وجود نداشتیم؛ پس چرا باید دورنمای عدمِ پس از مرگ اینچنی� آشفتهما� سازد؟ اما بهدلیلی� وجود نداشتن قبل از تولد و عدمِ پس از مرگ یکسان به نظر نمیرسند� دورنمای عدم، دست کم برای برخی انسانها� هولناک است، بهنحو� که دورنمای وجود نداشتنِ قبل از تولد نمیتوان� هولناک باشد." "... اگر مجبور شویم از این احساس مهم بودن دست بکشیم، ممکن است در معرض خطر از دست دادن عزت نفس خود قرار گیریم. اگر زندگی واقعی نیست، اگر زندگی جدی نیست، و مقصد نهایی زندگی مرگ است، شاید مسخره باشد که خودمان را اینچنی� جدی بگیریم. از سوی دیگر، اگر نمیتوانی� از این چنین جدی گرفتن خودمان اجتناب کنیم، شاید صرفاً محکوم به این باشیم که مسخره بودنمان را تحمل کنیم. زندگی ممکن است نهفق� بیمعن� بلکه بیمنط� نیز باشد." ...more |
Notes are private!
|
1
|
Dec 27, 2024
|
Jan 07, 2025
|
Dec 27, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DNBPWY4K
| 4.27
| 311,929
| Jun 07, 1926
| unknown
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Dec 23, 2024
|
Dec 26, 2024
|
Dec 23, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||||
B0DTR43LZF
| 3.63
| 57
| 1384
| 1384
|
really liked it
|
اولین کتابی از آندرهی� که دوستی نطلبیده برای من آورد و تقریباً بلافاصله مشغول خوندنش شدم تجربها� عمیق و درعینحا� لغزنده بود. اگر به ذهن خود کاملاً
اولین کتابی از آندرهی� که دوستی نطلبیده برای من آورد و تقریباً بلافاصله مشغول خوندنش شدم تجربها� عمیق و درعینحا� لغزنده بود. اگر به ذهن خود کاملاً اطمینان ندارید و گاهی به وقتِ بازیگوشی کمی عنانش رو از کف میدی� و یا تخیل بسیار قویا� دارید که با کوچکتری� محرکی خواب و بیداریتو� رو تحت تأثیرِ خودش قرار میده، این کتاب رو خیلی توصیه نمیکن�. ______________________________________________________________________ بریدههای� از کتاب "برق و جلای شرابِ زرین را در جام بلور دوست میدارم� از تمدد اعصاب و خمیازه کشیدن و بیرون کردن خستگی از تن در بستری تمیز لذت میبرم� از تنفس هوای پاکیزه و مصفا در بهار و از تماشای شامگاه زیبا و از مطالعه� کتابها� جالب و حکیمانه محظوظ میشو�. خود را و نیروی عضلات قوی و قدرت فکرِ روشن و صائب خویش را دوست میدار�. این حالتِ تنهایی خویش را که هنوز نگاهی کنجکاو نتوانسته است به اعماق روح من که حفرهه� و گودالها� بیکران� کنار آن بهتآو� است و سر را به دوران میانداز� نفوذ کند دوست میدار�. هرگز تاکنون ندانسته و درنیافتها� که چرا مردم زندگی را ملالانگی� میشمارن�. زندگی جالب است و من آن را بهواسطه� سِر ناگشودنی که در خود نهفته دارد دوست میدارم� حتی زندگی را بهواسطه� قساوت و انتقامجوی� بیرحمانه� و بازیها� جذاب شیطانیش با مردم و پیشآمدها� خوفناکش دوست میدار�." "مار مستی را در نظر بیاورید. آری، آری، مخصوصاً ماری مست که زهرآگینی خود را حفظ کرده و چابکی و سرعت او شدت یافته و نیشش هنوز مانند سابق تیز و زهرآگین است و این مار مست در اتاق دربستها� باشد که مردم بسیاری در آن اتاق ایستاده از ترس وجود او به خود میلرزن�. مار با خشم شدید در میان آنه� میخز�. دور پاهای آنه� میپیچ� نیشش را در صورته� و لبها� آنه� فرو میکن� چنبره میشو� و پیکر خود را میخور�. به نظر میرس� نه یکی بلکه هزاران مار به دور هم میپیچند� نیش میزنن� و خود را میبلعن�. آری، این مارها فکر من بود. همان فکری که به آن اعتماد داشتم و در تیزی و زهرآگینی نیشهای� وسیله� نجات و دفاع خود را مشاهده میکرد�." "نه، ماشا! شما کسی نیستید که به من جواب بدهید. شما هیچچی� نمیدانی�. این سخنان بیهوده است. در یکی از اتاقها� تاریک خانه� محقر شما کسی زندگانی میکن� که برای شما بسیار مفید است اما در خانه� وجود من این اتاق خالی است. آن کسی که در آنج� میزیس� مدته� پیش مرده است و من بر روی مزارش یادبود مجللی برافراشتم. آری، او مُرد ماشا! او مُرد و دیگر به زندگی باز نمیگرد�." "آقایان کارشناس! شما میفهمی� که این وضع وحشتناک چگونه به وجود آمد. من در جهان به جز خود هیچک� را دوست نداشتم. در وجود خود این بدن پست و ننگین را که مردم فرومایه پایبن� آنند دوست نمیداشت� بلکه اندیشه� انسانی و آزادی خود را دوست داشتم. من هیچچی� را برتر از اندیشه� خود نمیدانست� و نمیدانم� من اندیشه� خود را میپرستم� راستی مگر ارزش پرستیدن ندارد؟ مگر اندیشه� من چون خروس جنگی با تمام جهان و گمراهیها� آن در جنگ نیست؟ اندیشها� مرا به قلل کوهها� بلند میبر� و میبین� که چگونه مردم فقیر و بیارز� در ژرفنای آن زیر پای من به شهوات حقیر حیوانی خود، با ترس و وحشت دایمی خود از زندگی و مرگ، با کلیساهای خود، با ادعیه و اذکار خود سرگرمند!" ...more |
Notes are private!
|
1
|
Dec 11, 2024
|
Dec 22, 2024
|
Dec 11, 2024
| ||||||||||||||||||
1934757330
| 9781934757338
| 1934757330
| 4.00
| 10
| 1836
| May 12, 2008
|
None
|
Notes are private!
|
0
|
not set
|
not set
|
Dec 09, 2024
|
Paperback
| ||||||||||||||||
6004900435
| 9786004900430
| 6004900435
| 3.42
| 3,946
| Aug 20, 2015
| 2018
|
really liked it
|
چیز پیچیدها� نداره و همزمان غافلگیرکننده و جالبه. هم لبخند به لب میاره و هم دید میده و به فکر وامیداره. خوشحالم که روایت عجیب دیگها� از نوتوم یا نوت چیز پیچیدها� نداره و همزمان غافلگیرکننده و جالبه. هم لبخند به لب میاره و هم دید میده و به فکر وامیداره. خوشحالم که روایت عجیب دیگها� از نوتوم یا نوتومب رو خوندم و از اینکه دست تصادف و نزدیکی به پایان سال میلادی من رو به سمت کتابها� کمحج� سوق داد به� هیچوج� شکایتی ندارم. داستان کوتاه و خوشخوان و گیراست و بیشتر از دید قهرمان اشرافیش (کنت نوویل) و تا حدودی از دید فرزند آخر سرتقا� (سریوز) روایت میشه. موضوع به یه پیشگویی زودهنگام برمیگرد� که خواب و خوراک رو از جناب کنت میگیر� و ما در این چرخوفل� احساسی که دلوروده� خودش و خاطراتا� رو به هم میریز� باهاش همراه میشیم. ___________________________________________________________ من فقط بخش کوچکی از این کتاب کوچک رو اینجا نقل میکن�: "بیخواب� معمای بزرگی بود. اصلاً مگر در آرمیدن طولانی در تختخواب، حتی بیآنک� به خواب رویم، درد و رنجی وجود دارد؟ چرا وقتی خوابمان نمیبرد� به انبار افکار دردناک تبدیل میشویم� توضیحش چنین است: بی خوابی یعنی حبس ابد با بدترین دشمن خود. دشمنی که نامش بخش ملعون وجود آدمی است که البته در وجود هر کسی پیدا نمیشو� و به همین دلیل بیشتر انسانه� اصلاً نمیدانن� بیخواب� چیست. اما آنها که در نومیدی و ظلمت غوطهورند� به هیچوج� توان گریز از سلطه� شوم آن را ندارند و اثر این نفرین بر آنها بسیار سهمگینت� است. پزشکان توصیه میکنن� که در صورت بیخواب� بهتر است فرد از جایش بلند شود و خود را مشغول کاری کند و حواسشان نیست که فرد بیخوا� بیشتر اوقات بیش از یک شب را بیدار گذرانده و خستهت� از آن است که بتواند خودش را سرگرم کند." "سه ساعت دیگر را بیخوا� گذرانده بود که با خندها� تلخ، یاد جملها� از استاندال افتاد:《تنه� عذری که خدا دارد، این است که وجود ندارد.�" ...more |
Notes are private!
|
1
|
Dec 07, 2024
|
Dec 16, 2024
|
Dec 07, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
3.25
| 3,596
| Aug 19, 2009
| Dec 04, 2016
|
really liked it
|
خب علیرغ� اینکه این رمانک رو در مدت کوتاهی خوندم باز به این دام افتادم و چندین بار براش شروع ریویو نوشتم؛ از اونجایی که قصد ندارم هیچکدومشو� رو تمو
خب علیرغ� اینکه این رمانک رو در مدت کوتاهی خوندم باز به این دام افتادم و چندین بار براش شروع ریویو نوشتم؛ از اونجایی که قصد ندارم هیچکدومشو� رو تموم کنم، کاری رو تکرار میکن� که با کتابی از کالوینو و با الهام از او کردم: همه رو اینجا میچپون�: □□□□□□□□□□� اولین کتابی که از نوتومب خوندم رو میتون� توی سه کلمه خلاصه کنم: عشق، توهم، خرابکاری □□□□□□□□□□� من این داستان رو به صورت سه بخش جدا نشده تصور میکن�: ۱. بازیگوشی با فرم و واژهه� ۲. سفر قارچی ۳. بقیه� ماجرا (؟) □□□□□□□□□□� این داستان من رو از جهت فرم و محتوا و اتمسفرِ حاکم به یاد چندین نویسنده و کتاب دیگه میندازه. همینطوری بدون توضیح خاصی بهشون اشاره میکن�: ناامیدی ولادیمیر ناباکوف برنده تنهاست پائولو کوئلیو خداحافظ گاری کوپر رومن گاری و با وجود اینکه تمام این ردپای ادبی رو میبینم� نهایتاً یک صدای بلندتری از ادبیات فریاد میزنه که توضیح همه� این ماجرا و تشویش درونیِ قهرمان نوتومب در کلمه� فرگشت خلاصه میشه و اینکه گاهی انگار مرد جز به رابطه� جنسی که میشه اون رو با انواع واژگان دیگه پوشوند چیز دیگها� نمیبین�. □□□□□□□□□□� تا حالا با چیزی مواجه شدین که یه عقیده� (یه جورایی تصمیم تقویتشد� در طول زمان) بهنسب� سفتوسخ� قبلیتو� رو به چالش بکشه؟ اولین تجربه� تقریباً تصادفی من با نوتومب یک همچین حسی رو بهم منتقل کرد. من بهصور� تا حدودی مؤمنانها� بر این باور هستم که فرم بیشتر در خدمت معناست که ارزش پیدا میکن� و کلاً اولویت حواسم معطوف به محتواست و فقط بعد از اونه که میتون� تا حدی به ظرافته� و جزئیات ظاهری یک اثر توجه کنم. البته خب جایی که معنای خاصی نیست یا درک اون معنای عمیقت� موجود از توان من خارجه طبیعتاً توجهم بهسم� فرم میره. اینجا اما از همون ابتدا فرم حقانیت و بازیگوشی و ابزورد و لذت و چیزهای دیگری رو به من دیکته کرد. □□□□□□□□□□� بریدههای� از کتاب: "میانمایگ� لزوماً برای برتری یافتن و پیروزی مسیر اجتماعی-شغلی را دنبال نمیکن�. فتوحات میانمایگ� اغلب بسیار درونیت� از اینهاس�. اگر من ترجیح دادم از دو پسر نابغها� که در پانزدهسالگ� خدا را بنده نبودند یاد کنم، به این معنا نیست که ماشین درو همیشه به نخبهترینه� حملهو� میشو�. همه� ما بیآنک� بدانیم و متوجه شویم به جنگ فرستاده میشوی� و راهها� بسیاری برای شکست خوردنما� وجود دارد." "بعد از خواندن رمان از خودم پرسیدم این فشنگها� مشقی از چه لحاظی میتوانن� نسبت به فشنگها� واقعی بیضررت� باشند. توانایی پاسخ دادن به این سؤال را نداشتم. در عینحا� نمیدانست� از رمان خوشم آمده یا نه. همانطو� که نمیتوانست� مشخصاً بگویم ترجیح میده� پیکانِ زهرآگینی میانِ چشمهای� بنشیند یا با پای زخمی و خونآلو� میان کوسهه� شنا کنم." ".�.. همه� خوانندهه� باید از متونی که دوست دارن رونویسی کنن. فقط از این طریق میشه فهمید نوشتهه� از چه نظر دوستداشتنیا�. خوندن سریع اجازه نمید� چیزی رو که در طبیعت ساده� نوشتهه� پنهانه کشف کنیم.�" "عاشق شدن در زمستان چندان فکر خوبی نیست. در این فصل علایم بیشتر و دردناکترن�. روشنایی بینق� سرما لذت اندوهگین انتظار را تشدید میکن�. لرزش از سرما تبوتا� و هیجان را چند برابر میکن�. کسی که اولِ فصل سرما عاشق میشو� باید خطر سه ماه لرزیدن مداوم را به جان بخرد. فصلها� دیگر هر کدام عشوهگریه� و طنازیها� ویژه� خود را دارند؛ شکوفهها� خوشهه� و شاخوبرگهای� که حالات روانی انسان را در خود فرو میبرن� و پنهان میکنن�. اما در برهنگی زمستان هیچ پناهگاه و مأمنی پیدا نمیشو�. سراب و وهم سرما چیزی است فریبندهت� و موذیت� از سراب بیابان؛ واحها� در مدار قطبی است، افشای ننگین زیباییا� است که به واسطه� دمای زیر صفر اتفاق میافت�." "سرما دیگر یک تهدید محسوب نمیشد� بلکه نیرویی غالب بود که به ما جان میبخشی� و سخن میگفت؛《م� سرما هستم و سلطنت من بر جهان به دلیلی بسیار ساده است. چیزی که هیچک� تابهحا� به آن نیندیشیده است: نیاز من به احساس شدن. این نیاز همه� هنرمندان است اما هیچ هنرمندی جز من نتوانسته این نیاز را ارضا کند. همه� جهان و انسانه� من را بهخوب� حس میکنن�. وقتی خورشید و باقی ستارگان خاموش میشون� من همچنان خواهم بود و همه� مردگان و زندگان آغوشم را احساس خواهند کرد. نیت آسمان هر چه که باشد، یقین مطلق آن است که آخرین کلام به سوی من خواهد بود. این میزان از تکبر با تواضع من در تضاد نیست چرا که اگر احساس نشوم، هیچَم. بدون لرزش دیگران وجود ندارم. سرما هم به انگیزه و نیرو نیاز دارد. و نیروی من رنج همه� شماست. برای قرنه� و قرنه�.�" "به طور طبیعی کسی که میخواه� متعجبش کنم استرولَب است. از حالا میدان� که چنین اتفاقی نخواهد افتاد، اما با شجاعتی ابلهانه برای مقابله با شکستم جلو میرو�. گاهی لازم است بهرغ� دانستن اینک� هرگز درک نخواهیم شد به کار خود ادامه دهیم." "اگر در یک ساختمان عمومی زندگی نمیکرد� بیش� از تجربه� آن احساس معنوی که با صدای پای سرایدار در من بهوجو� میآید� محروم میماند�. آنهای� که ناچارند طبقات را پایین بروند و خودشان به صندوق پستیشا� مراجعه کنند، امتیاز زندگی کردن در یک مجتمع را هرگز درک نمیکنن�. بیتردی� قلب آنه� هم هنگام باز کردن درِ صندوق پستی تندتر میزند� اما شنیدن صدای پای سرنوشتی که در پلکان راه میرو� احساسی است بیمانن�." "《دل� میخوا� آمریکاییه� تیم دونفره� شما رو ببینن. اونا درک ما اروپاییه� رو از خلق اثر ادبی مسخره میکن� و معتقدن وقتی صحبت از الهام و قریحهست� ما مادیگراها� به شکلی غیرمنطقی، مذهبی میشوی�. واسه همینه که برعکسِ ما مدام تأکید میکن� نویسندگی باید آموزش داده بشه.�" "دختر کندذهن زیاد مطالعه میکرد� اما افسوس، نه در حضور ما. او این موضوع را که ما بیش از آنچ� او معمولاً از آن تغذیه میکر� برایش جالب هستیم، بههیچوج� پنهان نمیکر�. حقیقت این بود که اَلیهنُ� ما را تماشا نمیکرد� ما را میخوان�." "استرولَب همیشه سه بارانی و مقدار زیادی شلوار روی هم میپوشی�. زرهی مهیب از پاکدامنی که بدنش زیر آن مانند معمایی باقی مانده بود. من از او فقط دستها� کوچک و صورت ظریفش را میشناخت� و هنگامی که میبوسیدم� دماغش آنقد� سرد بود که لبهای� درد میگرف�." "《اَلیهنُ�! تو یک بائوباب هستی و به همین دلیل است که تکان نمیخور�. انسانها� اولیه� آفریقایی همه� درخته� را آزمودند. همه� آنه� فوایدی داشتند. بعضیشا� برای سوزاندن مناسب بودند، بعضی برای ساختن کمان و ابزارهای دیگر، بعضی آنقد� سریع رشد میکردن� که در مدت یک سال چشماندا� را کاملاً دگرگون میکردند� پوست بعضی از آنه� را اگر میکندی� بوی گوشت میدادند� بعضی برای شستوشو� مو مناسب بودند، بعضی موجب میشدن� که مردانگی به کسی که حین شکار اخته شده، بازگردد. فقط بائوباب بود که مطلقاً به هیچ دردی نمیخور�. طبیعتاً چوب آن را نیز آزمایش کردند. اما با درختی که به هیچ دردی نمیخورَد� چهکا� میتوا� کرد؟ با چیزی که به هیچ دردی نمیخور� چه میشو� کرد؟ درخت باشد یا انسان. فقط کمک میکن�. اگر رنجیدهای� برو و در سایه� بائوباب بنشین. مثل بائوباب باش. مثل بائوباب بزرگ و بیفاید� باش. بی هیچ هدفی مگر تکثیر خودت، مجموعها� عظیم از شاخهها� درهمپیچید� خلق کن... همه� چیزهای بزرگ بیفایدهان�. بااینحا� ما به بزرگی و عظمت نیاز داریم، چرا که عظمت مطلق است. موضوع، اندازه و ابعاد است نه ساختار..." "... اگر جرقها� که موجب پیدایشِ هستی شد وجود نداشت، در جهان تنها صدای حکمران� بیانتها� سرما به گوش میرسی�. جهان در حقیقت چیزی نیست مگر نزاعی جاودانه میان سرما و گرما، مرگ و زندگی، یخ و آتش. هرگز نباید فراموش کر� که سرما گرما را مغلوب کرده است. پس قطعاً نیرومندتر است و یک روز ما را شکست خواهد داد. بااینحا� گاهی باید زندگی کرد و با سرما جنگید. تو همان برفی هستی که میخواه� آن را ذوب کنم.�" "... میانگین خاطره� ما از یک روز، به اندازه� یک تار مو وزن دارد در حالیک� خاطره� یک سفر ذهنی کلاف درهمی است که ما همه� عمر مشغول باز کردن آن خواهیم بود." "پس هر کسی میتوان� در بدی کردن با آدم سهیم شود. کافی است از کسی که به شما در این راه کمک کرده است، تشکر کنید." "... بهراست� که ما تنها هنگامی که دیوانهوا� عاشق کسی هستیم میتوانی� باگذشت و بخشنده باشیم. بهمح� آنک� تنها کمی از علاقهما� کاسته میشود� بدجنسی ذاتیما� به ما بازمیگرد�..." "..�. بازنویسی این نامه موجب شد دوباره تحتتأثی� آن قرار بگیرم. رونویسی کردن نیروی مستتر در کلمات را فعال میکن�. همانطو� که نواختن یک قطعه� موسیقی بیش از خواندن نسخه� نتنگاریشده� آن حواس انسان را تحریک میکن�." "... آنچ� به وقتش اتفاق نمیافتد� بیفاید� است... احتمالاً اولیس که مقابل آواز پری دریایی تسلیم نشد، مرا بهخوب� درک میکن�. مشکل اصلی پریها� دریایی این است که هرگز در زمان مناسب آواز نمیخوانن�." ...more |
Notes are private!
|
1
|
Dec 03, 2024
|
Dec 07, 2024
|
Dec 03, 2024
|
Paperback
| ||||||||||||||||||
0099416425
| 9780099416425
| 0099416425
| 4.27
| 30,550
| 1934
| Feb 01, 1990
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Nov 25, 2024
|
not set
|
Nov 25, 2024
|
Paperback
| ||||||||||||||||
B0DV269D32
| 4.25
| 14,400
| Nov 1892
| unknown
|
it was amazing
|
"... قیافه� سختیکشید� و عبوسی دارد، ابروهای آویختها� که صورتش را شبیه سگ گله میکنند� و بینی قرمز. قدش بلند نیست، لاغر به نظر میرس� و رگهای� بیرو
"... قیافه� سختیکشید� و عبوسی دارد، ابروهای آویختها� که صورتش را شبیه سگ گله میکنند� و بینی قرمز. قدش بلند نیست، لاغر به نظر میرس� و رگهای� بیرون زدهاند� ولی ظاهرش جذبه دارد و مشتهای� قرص و محکم است. از آن دسته آدمها� سادهدل� خوشقلب� وظیفهشنا� و کودنی است که نظم را در دنیا از همه چیز بیشتر دوست دارند و به همین دلیل معتقدند که آنها را باید زد. توی صورت میزند� به سینه، به پشت، به هر جایی که شد، و مطمئن است که بدون این کار اینجا از نظم خبری نخواهد بود." "... بهسخت� میتوا� گفتار دیوانهوا� او را روی کاغذ آورد. از پستیِ انسان میگوید� از زوری که حقیقت را از بین میبرد� از زندگی زیبایی که با گذشت زمان روی زمین برقرار خواهد شد، از میلهها� پنجره که هر لحظه حماقت و بیرحم� زورگویان را به یاد او میآور�. ملغمها� میشو� درهمبره� و ناهماهنگ از ترانهها� قدیمی که هنوز عمرشان به سر نیامده است." "ضمن اینکه اگر مرگ پایان عادی و منطقی همه چیز است، پس برای چه باید مانع مردن مردم شد؟ چه سودی دارد که فلان کاسب یا کارمند پنج یا ده سال بیشتر زنده بماند؟ اگر هدف پزشکی را در این بدانیم که به کمک دارو از رنجه� کاسته شود، بیاختیا� این سؤال در ذهن شکل میگیر�: برای چه باید از این رنجه� کاسته شود؟ اولاً میگوین� رنج انسان را به سوی تکامل سوق میدهد� ثانیاً اگر بشریت واقعاً یاد بگیرد که رنجها� خود را به وسیله� قرص و قطره تخفیف بدهد، پس حتماً مذهب و فلسفه را که تا امروز از همه� بلاها به آنها پناه میبرد� و حتی خوشبختی را کنار خواهد گذاشت. پوشکین پیش از مرگ عذاب وحشتناکی کشید، هاینه� بیچاره چندین سال فلج بود، پس چرا فلان آندری یفیمیچ یا ماتریونا ساویشنا نباید عذاب بکشند که زندگیشا� بیمحتو� و کاملاً پوچ سپری شده و اگر این رنجه� نبود زندگیشا� شبیه زندگی آمیب میشد�" "... مسلّم است که عقل هم یک چیز ابدی نیست و عمرش میگذرد� ولی برایتان گفتم چرا اینقد� به آن علاقه دارم. زندگی دام تأسفبار� است. وقتی انسان متفکر به بلوغ میرس� و ذهنش پخته میشود� بیاختیا� خود را در دامی میبین� که خلاصی از آن ممکن نیست. در حقیقت او برخلاف میلش به واسطه� تصادفهای� از نیستی به هستی رسیده ... برای چه؟ او میخواه� از معنا و هدف زندگیا� سر دربیاورد، ولی به او جواب نمیدهن� یا جوابها� پرتوپل� میدهند� در میزند� در را برایش باز نمیکنند� مرگ به سراغش میآید� باز برخلاف میلش. و مثل زندان، همانطو� که آدمها� اسیرِ یک بدبیاریِ مشترک، وقتی کنار هم قرار میگیرن� احساس راحتی و سبکی بیشتری میکنند� در زندگی هم وقتی آدمها� اهل تجزیه و تحلیل و جمعبند� کنار هم جمع میشون� و وقتشان را با رد و بدل کردن افکار آزاد و پرغرور میگذرانند� متوجه این دام نمیشون�. از این نظر عقل لذتی است که هیچ چیز جای آن را نمیگیر�." "... اینهم� شیارها و کانونها� مغز به چه درد میخورند� قوه� بینایی، گفتار، احساس، نبوغ به چه درد میخورن� اگر قرار است همگی بروند زیر خاک و در نهایت به همراه پوسته� زمین سرد بشوند و بعد میلیونه� سال بدون معنا و بدون هدف همراه زمین دور خورشید بچرخند؟ برای سرد شدن و چرخیدن که هیچ لازم نیست انسان را با این عقل والا و تقریباً الهی از نیستی آورد و بعد، انگار برای ریشخند کردنش، دوباره او را به گِل تبدیل کرد." "... فقط ترسویی که به جای سرافرازی در برابر مرگ، از آن بترسد میتوان� این طور خود را تسکین دهد که بدن او با گذشت زمان در علف و سنگ و وزغ و ... به زندگی ادامه خواهد داد. اینکه آدم جاودانگی خود را در تبدیل مادها� به ماده� دیگر ببیند به همان اندازه عجیب است که بعد از شکستن و بیمصر� شدن یک ویولن گرانبها بخواهید به جعبه� آن نوید آیندها� درخشان بدهید." "� ریاضتطلبان� که شما ادایشان را در میآورید� آدمها� خیلی جالبی بودند، ولی تعلیماتشان از دو هزار سال پیش متوقف شده و حتی یک قدم هم به جلو بر نداشته است و در آینده هم برنخواهد داشت، چون عملی نیست و با اصول زندگی نمیخوان�. این تعالیم فقط در اقلیتی با موفقیت همراه است که عمر خود را صرف مطالعه و حظ بردن از تعالیم مختلف میکنند� در حالی که اکثریت این را درک نمیکنن�. تعالیمی که مبلّغ بیاعتنای� به ثروت و رفاه باشد، مبلّغ خوار شمردن رنج و مرگ، اصلاً برای اکثریت قریب به اتفاق آدمه� قابل درک نیست، چون این اکثریت نه با ثروت آشناست نه با رفاه. خوار شمردن رنج و مرگ هم برای آنها در حکم خوار شمردن خود زندگی است، چون تمام وجود انسان از احساساتی تشکیل شده مانند گرسنگی، سرما، رنجش، محرومیت و ترس هاملتوا� از مرگ. تمام زندگی در همین احساسهاس�: آنها ممکن است بر آدم سنگینی کنند، میتوا� از آنها نفرت داشت، ولی نمیشو� خوار شمردشان..." "ایوان دمیتریچ دوباره تف انداخت و دراز کشید و زیر لب شروع کرد به غرغر کردن:《لعن� به این زندگی! از همه تلختر و ناراحتکنندهت� این است که در آخرِ این زندگی به خاطر رنجه� هیچ پاداشی نصیب آدم نمیشود� برخلاف اپرا هیچ خبری از صحنهها� باشکوه پایانی نیست، بلکه فقط مرگ است. چند تا مرد گردنکلف� میآین� و مرده را از دست و پایش میگیرن� و به زیرزمین میکشن�. وایییی! خوب، مهم نیست ... در عوض در آن دنیا نوبت ما میشو� ... از آن دنیا مثل یک سایه اینجا ظاهر میشو� و این کثافته� را میترسان�. کاری میکن� که موهایشان سفید شود.�" "ایوان دمیتریچ در همان حال حرف خودش را میز�:《هیچوق� ما را از اینجا خلاص نمیکنن�! ما را اینجا میپوسانن�! آه خدایا، نکند واقعاً در آن دنیا جهنمی نباشد و این پستفطرته� بخشیده شوند؟ پس عدالت چه میشود؟》بع� خودش را به در کوبید و با صدای خفها� فریاد زد:《با� کن، بیشرف� دارم خفه میشو�! الآن کلها� را خرد میکن�! آدمکشه�!�" ...more |
Notes are private!
|
1
|
Nov 16, 2024
|
Nov 25, 2024
|
Nov 16, 2024
|
Unknown Binding
| |||||||||||||||||
964380643X
| 9789643806439
| 964380643X
| 3.50
| 2,452
| 1949
| 2012
|
really liked it
|
بریدههای� از کتاب __________________________________________________ "در آب گرم که آرام گرفتم چشمهای� را بستم؛ چشمهای� که از آن همه حرفها� بی� بریدههای� از کتاب __________________________________________________ "در آب گرم که آرام گرفتم چشمهای� را بستم؛ چشمهای� که از آن همه حرفها� بیمور� به درد آمده بودند. هر قدر بیشتر خود را متقاعد میکرد� که حرف زدن بیهوده است نیازم به آن بیشتر و بیشتر میشد� به خصوص در جمع زنان. اما طولی نکشید که آب گرم، خستگی و قدری تب را که در جانم بود با خود برد و من به یاد آخرین باری افتادم که در تورین بودم. روز بعد از یک بمباران هوایی در ایام جنگ بود. لولهها� بزرگ ترکیده بودند و از حمام خبری نبود. با لذت اندیشیدم:《ت� وقتی آدم بتواند حمام کند، زندگی به تکاپویش میارز�. �" "... آدم نمیتوان� کسی را بیش از خود دوست داشته باشد. اگر خود نتوانی، هیچک� دیگر قادر نیست تو را نجات دهد..." "... هیچ چیز تغییر نکرده بود، حتی سنگفرش خیابانه�. چتر نداشتم و در کوچههای� با ساختمانها� بلند، زیر باریکههای� از آسمان، بار دیگر بوی دیوارهای آن ساله� را استشمام کردم. فکر کردم حالا هیچک� نمیدان� که تو همان کلهلیا� قدیمی هستی. جرئت نمیکرد� بایستم و به بالا، پنجرهها� قدیمی، نگاه کنم." "... مائوریتزیو همیشه میگوی�:《آد� هر چیزی را که بخواهد به دست میآورد� اما زمانی که دیگر به دردش نمیخور�.�" "... به مادرم فکر کردم. آیا او هم چنین بوده است؟ آیا میتوا� با کسی زندگی کرد و او را تر و خشک کرد، بیآنک� بخواهید نقشی در ذهن و روان او باقی بگذارید؟ من خود به موقع از دست مادرم گریخته بودم. آیا واقعاً چنین بود؟ مادرم مدام غر میز� که یک مرد یا یک شوهر، موجودی زبون و بینواست. بد نیست، بلکه احمق است و چنانک� پیداست من نصیحتش را آویزه� گوش کردها�. آیا جاهطلب� من، اشتیاقم به تکروی و ایستادن روی پای خود از او نشئت نمیگرفت�" "با شتاب به سوی تورین در حرکت بودیم و فکر میکرد� که نه روزتا، نه مومینا، هیچ یک معنای کار را نمیدانن�. هیچگا� مجبور نبودهان� برای یک وعده غذا، یک جفت جوراب یا سفرهای خود پولی به دست آورند. اندیشیدم که مسخره است چون همه� ما کار میکنی� تا مجبور به کار کردن نباشیم و وقتی با کسی مواجه میشوی� که مجبور به کار کردن نیست، چه زود از کوره در میروی�. به مادر روزتا فکر کردم و کارش که مراقبت از دخترش بود، مدام در پی او دویدن و برآوردن خواستههای� تا کمبودی احساس نکند؛ در عوض دختر به او چه میدا�: ترس و دلهره..." "چهرها� از هم شکفت. پرسید:《ب� کتاب علاقه داری؟ زیاد میخوانی؟� 《زما� جنگ میخواند�. آن موقع آدم نمیدانس� چه کار کند. ولی حالا اصلاً نمیتوان� بخوانم. مدام احساس میکن� که دارم توی زندگی کسی دیگر سرک میکش�.� روزتا مات و مبهوت نگاهم میکر�. 《ب� نظرم کاری ناشایست میآید� مثل باز کردن پاکت نامه� دیگران...�" "آسوده خاطر پا به خیابان گذاشتیم. آنج� در آن روز یکشنبه� چیز زیادی برای دیدن وجود نداشت، ولی شهرهایی که آدم برای اولینبا� به آنه� سفر میکن� همیشه تأثیرگذارند. آسمان با چند تکه ابر، محشر بود و بوی دریا به مشام میرسی�. بیهد� در خیابانه� قدم میزدی�. وارد کافها� شدیم، کیک خوردیم و به زنه� و افرادی که نگاهمان میکردن� نگاه کردیم. بعد بیرون آمدیم و تا جایی از بندرگاه قدم زدیم که دیگر خانها� پیدا نبود و فقط کشتیها� زرد و سیاه زشت به چشم میآم�. مومینا گفت:《اینج� آخر خط است. همه چیز به آخر میرس�.�" "... همچنین به او گفتم که عاشق من آدمی نالایق و به دردنخور بوده و مدام در خانه میخورد� و میخوابیده� در حالیک� من از این سر رم به آن سر رم سر میزدها� تا کار کنم. ولی با تمام این تفاصیل، تا با کسی همراه نشوی و زندگی نکنی، نمیتوان� راه و رسم اتکا به خود را بیاموزی. هیچچی� کثیفی هم در آن نمیتوا� یافت. فقط نوعی معصوميت � اگر دوست داری نام آن را معصوميت حیوانی بگذار � در آن به چشم میخور�. شاید هم میتوا� آن را معصوميت افراد کمتجربها� نامید که از راهها� دیگر نمیتوانن� به شناخت خود برسند." "روزتا خطاب به من گفت که هنوز پدرش را به درستی نمیشناس�. مومینا گفت:《م� میشناس�. او از جمله مردانی است که ابتدا ریش میگذارند� اما بعد شبی یک زن ریش آنه� را میتراش� و هر دو باقی عمرشان را به بازیابی شخصیت پیشین خود و دوران گذشته میگذرانن�.�" ...more |
Notes are private!
|
1
|
Oct 20, 2024
|
Nov 11, 2024
|
Oct 20, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
9643639045
| 9789643639044
| 9643639045
| 3.79
| 39
| unknown
| Apr 2018
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Oct 20, 2024
|
not set
|
Oct 20, 2024
|
Hardcover
| ||||||||||||||||
6001826064
| 9786001826061
| 6001826064
| 4.25
| 178,030
| Sep 18, 2018
| 2020
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Sep 03, 2024
|
not set
|
Sep 03, 2024
|
Paperback
| ||||||||||||||||
B0DM2GJWCQ
| 3.67
| 2,324
| 1953
| 1993
|
liked it
|
همچنان در این جلد هم با ماجراجوییها� لاکی استار و بیگمن همراه میشیم که گرچه به جذابیت و تازگی جلد اول مجموعه نیست و مقداری اغراقآمیزت� از حد معموله،
همچنان در این جلد هم با ماجراجوییها� لاکی استار و بیگمن همراه میشیم که گرچه به جذابیت و تازگی جلد اول مجموعه نیست و مقداری اغراقآمیزت� از حد معموله، باز هم برای من کشش داشت و سراغ جلدهای بعدی هم خواهم رفت.
...more
|
Notes are private!
|
1
|
Jul 20, 2024
|
Aug 20, 2024
|
Jul 20, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||||
155936484X
| 9781559364843
| 155936484X
| 3.68
| 43,302
| 1903
| Aug 18, 2015
|
it was amazing
|
This is the first book we picked to read together as a book club. It wasn't my suggestion. However, mine was "Ward No 6" which is another work by
This is the first book we picked to read together as a book club. It wasn't my suggestion. However, mine was "Ward No 6" which is another work by Chekov so I was able to read from the same author. My only issue with this was that I'd seen its play and hadn't found it intriguing. As a result, I picked the play up with some skepticism. It couldn't be more wrong to do so. Everything about this play communicates to the reader the genius of this great man. It's almost magical how much he can convey in just a few words. There is more than meets the eye at first to every character of his. Every character represents a whole detailed world whose details are not openly discussed. In this regard, the readers are assigned to do much more than they might have expected at the outset. To talk about different layers of the play at length would ask for the production of a long review which I'm not fit for at this time. I'll introduce the plot and main characters briefly, though: It is a classic play that revolves around an aristocratic Russian family facing the loss of their estate, including a beautiful and renowned cherry orchard. ### Main Characters: - **Madame Lyubov Andreievna Ranevskaya**: The landowner who returns to her family estate after spending five years in Paris. - **Leonid Gayev**: Ranevskaya's brother, who is also living on the estate. - **Anya**: Ranevskaya's daughter. - **Varya**: Ranevskaya's adopted daughter. - **Yermolai Alexeyevich Lopakhin**: A wealthy merchant and the son of a former serf on the estate. - **Peter Trofimov**: A student and former tutor to Ranevskaya's deceased son. - **Firs**: An elderly servant who has been with the family for many years. - **Dunyasha**: A maid on the estate. - **Yasha**: A young servant who has accompanied Ranevskaya from Paris. - **Simeonov-Pishchik**: A neighboring landowner. Main Plot: The play opens with Madame Ranevskaya returning to her family estate in Russia after a long stay in Paris. She is greeted by her family and friends, who bring the sad news that the estate, including the cherry orchard, is to be auctioned off to pay the family's debts. Lopakhin, a wealthy merchant, suggests cutting down the cherry orchard and building summer cottages to generate income, but ... As the story unfolds, the characters grapple with their personal struggles and the impending loss of the estate. The cherry orchard becomes a symbol of the past, representing the family's heritage and the changing social landscape of Russia. All things considered, I believe there are prizes here for the people who can bear a lack of drama and enjoy the subtleties of a rich text. P.S: To fully appreciate it though, one needs to read the 1903 script. In this translation and in the foreword, it is explained that how the 1904 script (partially changed and shortened in parts) could confuse us. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 14, 2024
|
Aug 20, 2024
|
Jul 14, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
6006047004
| 9786006047003
| 6006047004
| 3.32
| 2,020
| Jan 01, 2014
| 2016
|
really liked it
|
یک شبی از سر استیصال و بیچارگی ذهنی به این کتاب پناه آوردم و حالا که خوندمش میبین� چیزی بود که در این گوشه� روزگار من سر جای خودش قرار گرفت و آشنایی
یک شبی از سر استیصال و بیچارگی ذهنی به این کتاب پناه آوردم و حالا که خوندمش میبین� چیزی بود که در این گوشه� روزگار من سر جای خودش قرار گرفت و آشنایی باهاش بهموق� بود. مهمتری� چیزی که این کتاب به من نشون داد گسترها� از احتمالات برای بودن به روشها� گوناگون بود و مقداری از جزئیات این احتمالات که شاید سرِ نخی برای دنبالکنندگا� باشه. بریدههای� از کتاب ___________________________________________________________________ "هر تعداد دوست هم که در فیسبو� و دفترچه� تلفن داشته باشیم و هرچهقد� هم که ارتباطات و پشتوانه� مالیما� قوی باشد باز هم تضمینی برای اينک� تنها نمانیم نیست. بزرگتری� گروههای� از مردم که تنها زندگی میکنن� و تعدادشان هم بهسرع� رو به افزایش است عبارتان� از زنان بالای هفتادوپن� سال (غمگساری و عزاداری برای ازدسترفتگا� باعث تنهاییشا� شده است) و مردان بیستوپن� تا چهلوپن� سال (به هم خوردن روابط نزدیک عامل این تنهایی است). تنهایی اغلب غافلگیرانه سراغما� میآی� و فقط معدودی حس میکنن� خانواده، محله، اجتماع و حتی رفاقته� میتوانن� بهشکل� مطمئن و تا ابد ما را از تنهایی در امان نگه دارند. زندگی در لاک دفاعی ترس و اجتناب پایدار نیست." "اما دلیل اصلی اینک� رسیدگی نسبت به گذشته زمان بیشتری میطلب� این است که اکنون مالک چیزهای بسیار بیشتری هستیم که همه� آنه� نیاز به رسیدگی دارند. ساعات بیشتری کار میکنی� تا چیزهای بیشتری بخریم و در مقابل ساعات بیشتری را صرف رسیدگی و مراقبت از آنه� میکنیم� بهاینترتی� از لحاظ مالی ثروتمندت� میشویم� اما از لحاظ اوقات فراغت و سرگرمی فقیر و فقیرتر." "... اگر دولت سیاستهای� طراحی میکر� مبنی بر اینک� همه� ما را همشک� کند، مثلاً همه را مجبور کند لباسهای� یکشک� بپوشند یا به یک نوع موسیقی گوش بدهند، قطعاً از چنین سیاستهای� بیزار میشدی�. پس منطقی و عادی است که مردم مقادیر متفاوتی از تنهایی را دوست داشته باشند. حتی کسانی که اصلاً دلشا� نمیخواه� تنها باشند باید به کسانی که تنهایی را دوست دارند احترام بگذارند و بالعکس. در واقع، باید بکوشیم همنوعانما� را بهتر درک کنیم و ارزشها� متفاوتی را که میتوانن� جامعه مان را غنی سازند بهتر بشناسیم. بسیار برایم عجیب است و اصلاً نمیفهم� که چرا درک تفاوته� و احترام گذاشتن به آنه� اینقد� سخت است؛ تمامی ما دوست داریم دیگران ما را انسانهای� پیچیده و منحصربهفر� ببینند و در عینحا� میخواهی� همه درست عین خودمان باشند." "... طبیعت، مردمگری� یا《خجالتی》است� اگر میخواهی� طبیعت را نظاره کنید، باید با دقت به آن توجه کنید و در سکوت به آن بنگرید � و وقتی تنهایید هم دقت کردن سادهت� است و هم سکوت. من به این نتیجه رسیدها� که حتی همراه داشتن یک سگ هم به این معنی است که کمتر میبین� � اگر سروصدایی باشد پرندگان میترسن� و میپرن� و تمرکز مختل میشو�. وقتی چیزی حواستا� را پرت نمیکن� شفافت� میبینی�. اعتقاد بر این است که تنها بودن تمام حواس فیزیکی را تقویت میکند� اما فقط این نیست. بسیاری از مردم با هنری ثورو موافقان� که《ظاهرا� قانونی وجود دارد مبنی� بر اینک� نمیتوانی� درآنواح� هم با انسان احساس همذاتپندار� عمیقی داشته باشید، هم با طبیعت. کیفیاتی که شما را به یکی نزدیک� میکند� از دیگری دور نگاه میدار�...آن لحظه که ذهن، هرگونه زیبایی طبیعی را بهوضو� درک میکن� از جامعه� انسانی دور شده است�." "در واقع میتوا� گفت که شاید این حس شناخت خودتان در تنهایی، یکی از دلایلی باشد که تنهایی را الهامبخ� خلاقیت میساز� � چون اگر بخواهید تنهایی و با دست خودتان چیزی بیهمت� خلق کنید باید نوعی آزادی شخصی داشته باشید، احساس شرم نکنید و جلوی خودتان را نگیرید و این امکان را داشته باشید که از روی دست دیگران تقلب نکنید." "... اگر میدانی� که هستید و میدانی� که چون دلتا� میخواه� با دیگران در ارتباط باشید با آنه� ارتباط دارید، نه به این دلیل که مجبورید (آزاد نیستید)، نیاز یا حرصوطم� شدید دارید، میترسی� بدون اینک� دیگران زندهبودنتا� را تأیید کنند وجود نداشته باشید، میتوا� گفت که شما آزادید..." ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 07, 2024
|
Aug 19, 2024
|
Jul 07, 2024
|
Paperback
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
![]() |
||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
4.41
|
liked it
|
Mar 31, 2025
|
Mar 25, 2025
|
||||||
3.80
|
it was amazing
|
Apr 03, 2025
|
Mar 23, 2025
|
||||||
3.73
|
not set
|
Mar 14, 2025
|
|||||||
3.53
|
really liked it
|
Feb 16, 2025
|
Feb 07, 2025
|
||||||
3.45
|
really liked it
|
Jan 31, 2025
|
Jan 30, 2025
|
||||||
4.03
|
it was amazing
|
Mar 02, 2025
|
Jan 07, 2025
|
||||||
3.63
|
really liked it
|
Jan 07, 2025
|
Dec 27, 2024
|
||||||
4.27
|
it was amazing
|
Dec 26, 2024
|
Dec 23, 2024
|
||||||
3.63
|
really liked it
|
Dec 22, 2024
|
Dec 11, 2024
|
||||||
4.00
|
not set
|
Dec 09, 2024
|
|||||||
3.42
|
really liked it
|
Dec 16, 2024
|
Dec 07, 2024
|
||||||
3.25
|
really liked it
|
Dec 07, 2024
|
Dec 03, 2024
|
||||||
4.27
|
not set
|
Nov 25, 2024
|
|||||||
4.25
|
it was amazing
|
Nov 25, 2024
|
Nov 16, 2024
|
||||||
3.50
|
really liked it
|
Nov 11, 2024
|
Oct 20, 2024
|
||||||
3.79
|
not set
|
Oct 20, 2024
|
|||||||
4.25
|
not set
|
Sep 03, 2024
|
|||||||
3.67
|
liked it
|
Aug 20, 2024
|
Jul 20, 2024
|
||||||
3.68
|
it was amazing
|
Aug 20, 2024
|
Jul 14, 2024
|
||||||
3.32
|
really liked it
|
Aug 19, 2024
|
Jul 07, 2024
|