ŷ

ŷ helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following شاهرخ مسکوب.

شاهرخ مسکوب شاهرخ مسکوب > Quotes

 

 (?)
Quotes are added by the ŷ community and are not verified by ŷ.
Showing 1-25 of 25
“آدمیزاد یک بار به دنیا می‌آید� اما در هر جدایی یک بار از نو می‌میر�. مرگ یگانه دردی است که درمانش را هم با خود دارد. چون وقتی سر برسد دیگر دردی نمی‌مان� تا درمانی بخواهد. اما جدایی: دردی‌س� غیر مردن، کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن”
Shahrokh Meskoob, سوگ مادر
“هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. گفتگو امکان می‌ده� که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد هرچه ببینم برایم دیدنی است.”
شاهرخ مسکوب, در حال و هوای جوانی
“این شب‌ها� تابستان تهران هم نعمتی است. گرمای خفقان‌آو� روز رفته است و از آفتاب داغی که ماه‌ه� و ماه‌ه� از سفیدهٔ صبح تا غروب یک‌نف� و با سماجت می‌تاب� اثری نیست. می‌شو� نفسی کشید. چه موهبتی است فراغتی و گوشهٔ دنجی و هم‌صحبت� با زنی زیبا و اهل معرفت، آن هم در این درالخلا که قحط‌النسا� است.”
شاهرخ مسکوب, در حال و هوای جوانی
“باید بپذیرم که عشق ... مرده است، من نیز باید آن را در خود بکشم. باز هم به یاد تورات می‌افت� که می‌گوی�: «هر چیز را زمانی و هر مرادی را دورانی است... زمانی برای تولد و زمانی برای مرگ. زمانی برای عشق ورزیدن و زمانی برای کینه ورزیدن ... » اما این‌ج� هم در برابر تورات می‌ایست�. کینه را به دل راه نمی‌ده� چون با این کار بیش از هر چیز خود را تحقیر کرده‌ا�. فقط عشق خودم را می‌کش� و بحران را از سر می‌گذران� تا دوباره ستون پاهایم را از زیر تنم احساس کنم. بدا بر من که هر روز باید زندگی‌ا� را از نو آغاز کنم.”
Shahrokh Meskoob, در حال و هوای جوانی
“این دفتر را می‌بند�. بیش از یک سالی بود که در آن چیزی ننوشته بودم تا سفر فرنگ پیش آمد و با تنبلی دو سه صفحه‌ا� قلم زدم و باز یادداشت‌ها� سفر پاریس ماند برای مدتی بعد از سفر.
در آبان‌ما� سال ۴۵ بود که یک روز بعدازظهر � پیش من بود. توی بغل من بود. آن روز سخت به هیجان آمده بود و من بدتر از او. پس از آن‌هم� ماه‌ها� آن روز موافقت کرد که با او بخوابم. من هیچ انتظار نداشتم. غافلگیر شده بودم و از فرط شیفتگی قلبم چنان می‌ز� که انگار می‌خواس� سینه‌ا� را بشکافد. نتوانستم کاری بکنم. هفته‌ها� بعد حس می‌کرد� که انگار � هم خوشحال است که آن روز کار به جایی نرسید، از موافقت خودش پشیمان شده بود. باری بعداً هر بار به نحوی می‌کوشی� تا با من تنها نباشد و هر دفعه بهانه‌ا� می‌تراشی�. گویی می‌ترسی� که پس از آن موافقت اولی من توقع همه چیز داشته باشم و کار به جای باریک بکشد. به‌هرحا� رابطهٔ ما با همهٔ آن زیر و بم‌ها� همیشگی تا اردیبهشت چهل و شش ادامه داشت. من از بلاتکلیفی و پا در هوایی به جان آمده بودم. دوستش هم داشتم. آخرش تصمیم گرفتم، گرچه بسیار سختم بود. پیشنهاد کردم که دوستی‌ما� را نگه داریم و آرزوهامان را خفه کنیم. از موارد نادری بود که چشم‌های� را پر از اشک دیدم. گفت دروغ می‌گوی� تو خسته شده‌ا� و می‌خواه� از من فرار کنی. این مقدمهٔ جدایی کامل است و من برعکس تو به کلی تنها می‌مان�. گفتم این‌طو� نیست و من ترا به عنوان یک دوست هم دوست دارم. الآن بیشتر از یک سال می‌گذر�. خوشبختانه تصور من غلط نبود. الآن دوست‌ها� خوب همدیگریم و معمولاً هفته‌ا� یک بار همدیگر را می‌بینی�. ولی آن ماجرای دردناک تمام شده است.”
شاهرخ مسکوب, در حال و هوای جوانی
“عشق جوهر همه رؤیاهاست و همیشه در جائی است که دست واقعیت به آن نمی‌رس�.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“آمده‌ا� به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با هم گفت‌و‌گو� دوستانه یا خلوتی نداشته‌ای�. این‌با� مصاحبت بصری است. احتیاجی هم به گفت‌و‌گ� نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کرده‌ا� که هیچ کدام حرفی برای گفتن نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطه‌� بی‌خدش� و بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف چشمه‌ا� را به هم نمی‌زن� تا صورت آیینه‌ا� زلال پریشان نشود. خیلی وقت‌ه� کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کم‌ت� حرمت سکوت را نگه می‌دارن�.”
شاهرخ مسکوب
“در این زمانه که اهرمن بر هرکس و هرچیز راهی دارد، جماعتی، گوئی به ظلم سرشته، درهم ریخته ایم: خواب زدگانی، ستم دیدگانی، ستمکار، با آز که آئین او بر ما رواست. با دروغ، پیروز و آزادی اسیر. همدست کسانی هستم که دوستشان ندارم.”
شاهرخ مسکوب, سوگ سياوش: در مرگ و رستاخيز
“پاهایم اینجاست ولی دلم آنجاست. زندگی و هوش وحواس من در جای دوری که از آن بریده شده‌ا� می‌گذر� نه در جایی که در آن نیستم.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“روزهای من: تماشای گذشت زمان، بافتن خیال‌ها� خوش و شکافتن آنها؛ کلاف خیال را بستن و باز کردن!”
شاهرخ مسکوب, روزها در راه
“باری، ایرانی‌ه� بعد از تلاشهای گوناگون، بعد از ۴۰۰ سال ـ با برگشت به گذشته تاریخ خودشان ـ با تشکیل حکومتهای ایرانی و تکیه به زبان فارسی در قرن چهارم هجری، ملتی بودند با هویتی جداگانه و مخصوص خودشان؛ ملت تازه‌ای� نه آن قوم فرسوده و بی‌رم� آخرهای ساسانی، بلکه ملت تازه‌ا� تولد یافته بود با آگاهی به هویت خود ـ خودآگاه ـ با دین و تمدنی تازه. گذشته، پشتوانه یا تکیه‌گا� این هویت بود و زبان، جلوه‌گاهش� درخت تازه‌ا� بود که در آب و هوای اسلام پرورش یافته بود، ام بر زمین خاطرهٔ قومی خود.�

ـ هویت ایرانی و زبان فارسی”
شاهرخ مسکوب
“ظلمت غلیظ چیزی مثل قیر مذاب فضا را پر کرده است.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“هرچه پیشتر می‌رو� تنهاتر می‌شو�. گمان می‌کن� «به روز واقعه» باید خودم جنازه‌ا� را به گورستان برسانم. راستی مرده‌ا� که جنازه‌� خودش را به دوش بکشد چه منظره‌� عجیبی دارد. غریب، بیگانه.
کوه چه خواب سنگین ساکتی دارد. انگار هرگز بیدار نمی‌شو�. حتی در عالم خیال.”
شاهرخ مسکوب, روزها در راه
“آدمی زاد یکبار به دنیا می آید اما در هر بار جدایی یکبار تازه می میرد.”
شاهرخ مسکوب, در سوگ و عشق یاران
“توأم با همه اینها فکر وحشتناک ایران مثل افعی در ته گودال خاطرم خوابیده است، هر وقت که بیدار می‌شو� با نفسش، با شعله نگاهش مرا خاکستر می‌کن�.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“افق چون دوردست است، همیشه فراخواننده و جذاب است و رمزی آشنا و مبهم دارد.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“روزهایم مرا ویران می‌کنن�. در عمرم آب می‌شو� تا پیمانه را پر کنم”
شاهرخ مسکوب, روزها در راه
“هرچه پیشتر می‌رو� تنهاتر می‌شو�. گمان می‌کن� «به روز واقعه» باید خودم جنازه‌ا� را به گورستان برسانم. راستی مرده‌ا� که جنازه‌� خودش را به دوش بکشد چه منظره‌� عجیبی دارد. غریب، بیگانه.

کوه چه خواب سنگین ساکتی دارد. انگار هرگز بیدار نمی‌شو�. حتی در عالم خیال.”
شاهرخ مسکوب, روزها در راه
“چقدر مضحک است این ادبیات. فاصله سر موئی است، با یک تکان کوچک آدم پرت می‌شو� توی چراگاه ابتذال که بماند و چرا کند و نشخوار کند و خوش باشد.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“بعضی وقت‌ه� جریان خیالات مثل سیلاب گل‌آلود� است که تکه پاره‌ها� چیزهای زیادی را در خود دارد و بی مقصدی و هدفی سر خود روان است.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“ما ایرانی‌ه� مردمی هستیم که پرسش نمی‌کنی� در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته‌� ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر.”
شاهرخ مسکوب, روزها در راه
“دوباره کمی خودم را به دست آورده‌ا� و اندک‌اند� کار می‌کنم� همان جریانِ پیاپی از هم پاشیدن و به خود آمدن، پراکندگی و جمع و پیوسته جمعِ پریشانِ بودن!”
شاهرخ مسکوب, روزها در راه
“مرگ هرچند به اندازهٔ زندگی طبیعی و عادی است ولی با این‌هم� پدیدهٔ عجیبی است. همه� چیز را دگرگون می‌کن� و از همه بیش‌ت� عادی‌بود� زندگی را.”
شاهرخ مسکوب, سوگ مادر
“زمان می‌گذر� بی آنکه کرم‌ها� ناپیدای ترسش در دلم بخزند و به سماجت زالو و تنبلی حلزون در آن لنگر بیندازند.”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه
“شاهرخ جان عزیزم، قصه ما بسر رسید ولی کلاغه به خونه اش نرسید. خدا کنه بالاخره به خونه اش برسه و خون این جوونها که کنار پیاده روها و جوی های آب ریخته برعکس خون ماها که توی کیسه های پلاستیکی ریخته شده هدر نره.
قربان تو می‌رو�
گیتای «مجاهد»...
۲۱ آذر ۱۳۵۷”
Shahrokh Meskoob, روزها در راه

All Quotes | Add A Quote
سوگ مادر سوگ مادر
547 ratings
سوگ سياوش: در مرگ و رستاخيز سوگ سياوش
270 ratings
سفر در خواب سفر در خواب
260 ratings