“ن، نمیتوان� فراموشت کنم
زخمها� من، بیحضو� تو از تسکین سر باز میزنن�
بالها� من
تکهتک� فرو میریزن�
برهها� مسیح را میبین� که به دنبالم میدون�
و نشان فلوت تو را میپرسن�
ن، نمیتوان� فراموشت کنم
خیابانه� بیحضو� تو راهها� آشکار جهنمان�
تو پرندهی� معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک� صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشن� تابستانی
که گندمزارا� رسیده در قدوم تو خم میشون�
آشیان� رودی از برف
که از قلهها� بهار فرو میریز�
ن
نمیتوان�
نمیخواه� که فراموشت کنم
تپهها� خشکیده
از پلهها� تو بالا میآین�
تا به بوی نفسها� تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار ساله دستنوشته� آخرش را برای تو میفرست�
تا تصحیحش کند
ن، نمیتوان� فراموشت کنم
قزلآلای� عصیانگری که به چشمه� خود باز میرو�
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است
”
―
شمس لنگرودی / Shams Langroodi,
پنجاهوس� تران� عاشقان