دلم میخواد بیشتر از نادر نادرپور شعر بخونم، خیلی به دلم نشست این کتابش.
"ماندم به انتظار که معمار آسمان شاید ز نو مرمت طاق کهن کند چون اختران سوخته را بشدلم میخواد بیشتر از نادر نادرپور شعر بخونم، خیلی به دلم نشست این کتابش.
"ماندم به انتظار که معمار آسمان شاید ز نو مرمت طاق کهن کند چون اختران سوخته را بشمرد شبی یادی هم از ستاره� خاموش من کند اما زمان پیری او در رسیده بود دیگر توان ساختن اسمان نداشت بازوی زورمند وی از کار مانده بود در چشم پیر خویش، فروغ جوان نداشت"
"ابر گریانِ غروبم که به خونابه� خویش میکش� در دل خود، آتش اندوهی را سینه� تنگ من از بار غمی سنگین است پاره ابرم که نهان ساختها� کوهی را"
"در شهر ناشناختها� پرسه میزد� دیوارها� شهر مرا میشناختن� اما از آشنایی خود دم نمیزدن� گویی نقاب ترس به رخساره داشتند من جز سکوت خویش، نقابی نداشتم."
"ما مردهایم� مرده� در خون تپیدهای� ما کودکان زود به پیری رسیده ایم ما سایهها� کهنه و پوسیده� شبیم ما صبح کاذبیم ( دروغین سپیده ایم) ناپختگان کوره� آشوب و آتشیم قربانیان حادثهها� ندیدهای� بس شب در این خیال رسانیدها� به روز بس روز ازین ملال، بدل کردها� به شام آیا شود که روزی از آن روزها� سرد دریا چو جام ژرف براید ز جای خویش؟"
بعد از "روان درمان� اگزیستانسیال" و "وقتی نیچه� گریست" این سومین کتابی بود که از یالوم خوندم و خیلی زیاد دوستش داشتم.
قشنگ شبیه� ساز حضور تو یه گروه بعد از "روان درمان� اگزیستانسیال" و "وقتی نیچه� گریست" این سومین کتابی بود که از یالوم خوندم و خیلی زیاد دوستش داشتم.
قشنگ شبیه� ساز حضور تو یه گروه درمانیه. مباحثی که مطرح میشه میتونه چالش زندگی� خیلیه� باشه. در تلاشه که قضاوت کردن، به زبان اوردن احساس رو از هم متمایز کنه و طرز صحیح برقراری ارتباط انسانی رو در کنار درمان مشکلات شخصی، به کمک این گروه، اموزش میده.
تو ایران تراپیستی که روش درمانش به معنی واقعیِ کلمه اگزیستانسیال باشه نداریم و من از تراپیها� فرویدی و کند و کاو در کودکی و گذشته خسته شدم. آدمیزاد عصر حاضر، معنا رو گم کرده و با پوچی زندگی گلاویزه. وجود خودش و فلسفه� زندگی دائم واسش زیرسوال میره.
من نظرم اینه که بدون کمک تراپیست هم میتونیم بفهمیم که فلان مشکل و روان نژندیمون از کدوم بخش کودکی و کلا گذشته، نشات میگیره. همین اگاه بودن به کُنهِ قضیه خودش کم کم باعث روشن شدن مسیر میشه. اما شاید بدون کسب دانش و اگاهی اگزیستانسیال -چه از راه مطالعه، چه تراپی- این بیمعنایی� آدمو به قعر عمیقتری� چاه بکشه.
درسته که نسبت به اجدادمون امکانات و رفاه بیشتری داریم و به نظر میاد زندگی روزمره آسونت� شده اما در ازاش خود زندگی رو گم کردیم. یکی رفته دنبال دین و مذهب، اون یکی دست به دامن عرفان و انرژی و ارتعاش شده، یکی معتقده علم تنها راه چارهس� و ... . شاید اجدادمون هم گمش کرده بودن. نمیدونم؛ شاید از اولم پیدا نبود. اصلا شاید معنیا� در کار نیست.
بیاید قبول کنیم زندگی بزرگترین علامت سوال بشره. حتا نمیدونیم همین یه باره فقط یا تو یه لوپ تکرار گیر افتادیم. نمیدونیم چی کار بکنیم، کدوم سمتی بدوییم، به چی برسیم، اصلا رسیدنی در کار هست یا کلا یه مسیرِ بی انتهاست! ولش کن بیا لحظه� لحظها� رو حتا وقتی قلبمون داره از شدت رنج مچاله میشه، زندگی کنیم.
( اگه حوصله� خوندن کتاب رو ندارید، اسپین اف دوم پادکست رواق رو توصیه میکنم. خدافس )...more
«خاطرهه� چه شاد و چه غمانگی� همواره دردناکند. لااقل برای من چنین است. »
تو بیشتر ریویوها دیدم که گفتن قابل مقایسه با شاهکارها� داستایفسکی نیست و فلا «خاطرهه� چه شاد و چه غمانگی� همواره دردناکند. لااقل برای من چنین است. »
تو بیشتر ریویوها دیدم که گفتن قابل مقایسه با شاهکارها� داستایفسکی نیست و فلان. خب طبیعتا اولین اثر تو هر زمینها� لزوما قرار نیست شاهکار از اب دربیاد. این اولین کتاب داستایفسکیه که گویا تو بیست سالگی نوشته، اگه به بیستسالگ� خودتون فکر کنید و بیست سالهها� اطرافتون رو رصد کنید، اون موقع قطعا شاهکار به نظر میرس� :))))
«خدا به فریادم برسد. دعاهایم را میخوان� و راه میفتم.»
با این همه، من این کتابو خیلی دوسش داشتم. مثل بقیه� اثار داستایفسکی، خیلی رئال و تلخ بود. با تک تک صفحاتی که درمورد پوکروفسکیِ پدر بود، قلبم درد گرفت و صحنها� که کتاببغ� دنبال کالسکه میدوید� حس میکرد� هیچکس نمیتونه در این لحظه مظلومت� و ترحم برانگیزتر از این شخص باشه. حس حقارتی که ماکار الکسیویچ تو محل کارش داشت، وقتی برای اولین بار عالیجناب رو دید، همسایها� گورشگوف ... الحق که اسم کتاب برازندها� بود :)))
« واقعا خوشحا� و پرنشاط بودم اما یک جوری است که در شادترین لحظات احساس اندوه میکن�. اگر گریها� گرفت، اهمیتی ندارد. من اغلب میگری�. نمیدان� چرا همه چیز برایم دردناک است. خاطراتم دردآورند. »...more