فؤاد’s Reviews > تاریخ بلعمی > Status Update

فؤاد
is on page 160 of 1056
رو� رستخیز آفتاب و ماهتاب را بیارند تاریک شده و بالای سر مردم بدارند چون دو کاسهٔ سیاه تا همهٔ خلق ایشان ببینند. و باز به دوزخ آرندشان تا آتش گردند که خدای عزّوجل ایشان را هر دو از آتش آفرید.
— Jun 12, 2020 11:38AM
33 likes · Like flag
فؤاد’s Previous Updates

فؤاد
is on page 600 of 1056
چو� گشتاسب به ملک عجم بنشست او را گفتند: «بختنصر� سپهدار پدرت، بیتالمقد� را ویران کردست.» او را سخت اندوه آمد. کس فرستاد به بابل، سرهنگی نام او کورش، و مر بختنص� را از آن ولایت معزول کرد و مر آن را به کورش داد، � گفت: «آن اسیران بیتالمقد� را آزاد کن.»
این خلیفت گشتاسب [کورش] بیامد به بابل و بختنص� را باز فرستاد به بلخ، و خود به ملک عراق بنشست و منادی بانگ کرد که: «هرکه از بنی اسرائیل ایدر اسیر است، وی آزادست.»
— Jul 30, 2020 01:22AM
این خلیفت گشتاسب [کورش] بیامد به بابل و بختنص� را باز فرستاد به بلخ، و خود به ملک عراق بنشست و منادی بانگ کرد که: «هرکه از بنی اسرائیل ایدر اسیر است، وی آزادست.»

فؤاد
is on page 400 of 1056
حکم جادو چنان است که هر گاه که جادوگر جادویی کند، آن چیز به چشمِ خلق به گونۀ دیگر نماید جز آن که به حقیقت است. و چون جادو بگذرد، آن چیز هم بازِ حالِ خویش شود چنان که بود. زیرا که جادو را دوام نباشد به همیشگی، جادو یک زمان باشد یا یک روز یا یک ماه. و ایدون گویند که: بزرگتر جادویی که بماند، چهل روز ماند و بیش نماند. و هر گاه که جادوگر چوب را مار گرداند، چون جادو بگذرد آن مار همچنان چوب گردد.
— Jun 20, 2020 03:33PM

فؤاد
is on page 260 of 1056
ساره را از هاجر رشک آمد و نیز صبر نتوانست کردن. سوگند خورد که من یکی اندام هاجر ببُرم. و همیخواس� که دستش را ببرد یا پای یا گوش یا بینی. از خدای بترسید و اندیشه کرد و گفت: این گناه من کردم که هاجر به ابراهیم بخشیدم، اکنون بزه بوَد اگر من دستی یا پایی از آنِ او ببرم.
و چاره نبود، چراکه سوگند خورده بود. پس تدبیر کرد و گفت: لَختی از فرج او ببرم تا او را آرزوی مردان کمتر آید. پس لختی از فرجش ببرید تا شهوت از او کمتر شد.
— Jun 14, 2020 09:52AM
و چاره نبود، چراکه سوگند خورده بود. پس تدبیر کرد و گفت: لَختی از فرج او ببرم تا او را آرزوی مردان کمتر آید. پس لختی از فرجش ببرید تا شهوت از او کمتر شد.

فؤاد
is on page 100 of 1056
نخست که این جهان را بیافرید، آفتاب و ماهتاب را روشنایی هر دو یکی بود. و اگر همچنان بماندی، کس شب از روز ندانستی و نشناختی. و شمار روز و ماه و سال، کس نشناختی و ندانستی. و وقت هر نماز ندانستی. پس خدای عزّ و جل جبرئیل را بفرستاد تا پر به روی ماه بمالید تا روشنایی ماه از آفتاب کمتر شد و شب از روز پدید آمد. و این سیاهی که بر روی ماه است اثر پر جبرئیل است.
— Jun 11, 2020 06:34AM
Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)
date
newest »

message 1:
by
فؤاد
(new)
-
rated it 5 stars
Jun 12, 2020 01:31PM

reply
|
flag

و آن بود که به کشتی اندر پلیدی و سرگین چهارپایان و غایط مردمان بسیار گرد آمد و مردم را رنج رسید. خدای تعالی نوح را بفرمود که به دنبال فیل دست فرو مالید، از دنبال فیل نر و ماده دو خوک فرو آمد و آن همه پلیدیه� بخورد.
و دیگر آن که موش در کشتی بسیار شد و طعام مردم را میخوردن� و بیم آن بود که کشتی را سوراخ کنند. خدای تعالی نوح را بفرمود که دست بر سر شیر بمال. پس دیگر بار دست بر سر شیر فرومالید. شیر عطسها� بکرد و گربه جفتی نر و ماده از بینی شیر فرو افتاد تا آن موشان را بخورد.


نمرود گفت: من جز خویشتن هیچ خدای نشناسم. اگر ملک آسمان را سپاه است، بگوی تا بیاورد تا من نیز سپاه خود بیارم.
فرشته گفت: شو سپاه خویش بیار.
پس نمرود سه روز همهٔ سپاه خویش را گرد کرد و روز چهارم سپیدهد� همه برنشاند، خلقی بی اندازه. و از شهر بیرون آمد و بایستاد، و همی چشم داشت که خدای آسمان سپاه از کدام سوی فرستد.
خدای عزّوجل آن فرشته را سوی او باز فرستاد و گفت: ای بندهٔ ضعیف، مکن که تو با سپاه خدای برنیایی.
نمرود گفت: خدای را بگوی که من سپاه خویش آوردم، اگر سپاه داری بیار!
پس چون نمرود نپذیرفت، خدای عزّوجل یکی پشهٔ ضعیف را که از او ضعیفت� نبود بفرمود تا بینی نمرود بر شد و به سرش اندر رفت و آنجا همی ببود و مغزش همی خورد. و هر گاه چیزی بر سرش بر زدندی آن پشه خاموش شدی و آن خارش از وی کم شدی. و چون دست از زخم بازداشتندی، آن پشه باز خوردن گرفتی. پس خایسکها� آهنین کردندی و هر کس هر چند توانستی بر سر وی زدی و هر که بیشتر زدی گرامیت� بودی. پس هم بر کافری بمرد و جاودانه دوزخیگشت.