در ایتالیا وقتی میگوی� دارم کتابی درباره� کوبا مینویسم� لبخندی به من تحویل میدهن� و میگوین�: «چرا مثل سایر کتابهایتا� درباره� عشق نمینویسید؟� در ایتالیا وقتی میگوی� دارم کتابی درباره� کوبا مینویسم� لبخندی به من تحویل میدهن� و میگوین�: «چرا مثل سایر کتابهایتا� درباره� عشق نمینویسید؟� من هم در جواب میگوی�: «ولی من دارم درباره� عشق مینویس�. درباره� عشقی بزرگ.» ولی آنه� نمیفهمن� یا تظاهر میکنن� که نمیفهمن�
Merged review:
در ایتالیا وقتی میگوی� دارم کتابی درباره� کوبا مینویسم� لبخندی به من تحویل میدهن� و میگوین�: «چرا مثل سایر کتابهایتا� درباره� عشق نمینویسید؟� من هم در جواب میگوی�: «ولی من دارم درباره� عشق مینویس�. درباره� عشقی بزرگ.» ولی آنه� نمیفهمن� یا تظاهر میکنن� که نمیفهمن�...more
اگر می توانستم تنهایی را تحمل کنم خوب بود. با خودم حرف بزنم. هیچ کس هم نباشد بشنود... البته می دانم تو هم چندان چیزی نمی شنوی... اما روزهایی هم هست کهاگر می توانستم تنهایی را تحمل کنم خوب بود. با خودم حرف بزنم. هیچ کس هم نباشد بشنود... البته می دانم تو هم چندان چیزی نمی شنوی... اما روزهایی هم هست که جواب می دهی... بنابرین من همیشه می توانم بگویم، حتی وقتی مه جواب هم نمی دهی، شاید هم هیچ چیزی نمی شنوی، می توانم بگویم که بعضی از حرفهایم شنیده می شود، که هیچ وقت مدت درازی حرف نزده ام، فقط با خودم، تو بر برهوت، چون این را هیچ نمی توانم تحمل کنم... این است که می توانم ادامه بدهم، یعنی به حرف زدنم ادامه بدهم....more
خاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دستک� برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقتهای� که دل آدم پُر است، بیمار است، درخاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دستک� برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقتهای� که دل آدم پُر است، بیمار است، در رنج است و غصهدار� آن وقت خاطرات تروتازها� میکنند� انگار که یک قطرهٔ شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت میافت� و گل بیچارهٔ پژمرده را که آفتاب تند بعدازظهر تفتها� کرده شاداب میکن�. ...more
داستان خواننده را به یکی از مناطق غربی اطراف برزیل می برد. این منطقه فقیر نشین در مردابهای شهر بزرگ رسیف به مدد ریشه دواندن درختانی کوچک به نام سرنا بداستان خواننده را به یکی از مناطق غربی اطراف برزیل می برد. این منطقه فقیر نشین در مردابهای شهر بزرگ رسیف به مدد ریشه دواندن درختانی کوچک به نام سرنا بوجود می آید و جزایری مملو از گل ولای را تشکیل می دهد که برای عده ای قحطی زده، بیکار و فراریان مزارع پنبه و نیشکر حکم سرزمین را می یابد. ساکنان روبه تزاید این سرزمین همگی از یک چیز واحد رنج می برند و آن گرسنگی است.
داستان از زبان کودکی به نام زائو پائولو روایت می شود که با کنجکاوی زوایای مختلف این سرزمین مطرود را می کاود و با بیان روحیات یکایک ساکنین آن ابعاد مختلف آن مکان را به تصویر می کشد. همسایگانی که پیوندشان به یکدیگر بیش از هر چیز، مرهون گرسنگی و درد و رنج و مطرود بودن از جامعه است. در مقابل این کمبودها هر یک از این افراد تجربه ای منحصر به فرد از زندگی در میان ظلم و جنایت و حیله ها و نیرنگ ها وحق کشی ها دارد.
دراین میان، وجود مردی روشنفکر همچون "کوم" افلیج که از نگاهی ورای دیگرن رنج اطرافیانش را می بیند و بیان می دارد و با آینه ای کوچک همسایگانش را روانکاوی می کند سمبل آگاهی و نیروی عقلانی پویایی است که همچنان به بالندگی و رشد ادامه می دهد....more
گاهی سکوت میانشا� حکمفرما میشد� نه معنای کلمات بلکه نوید زندگانی نهفته در آنه� بود که برایشا� اهمیت داشت... روح آنها� رها از کلمات، گفتگویی مهم�گاهی سکوت میانشا� حکمفرما میشد� نه معنای کلمات بلکه نوید زندگانی نهفته در آنه� بود که برایشا� اهمیت داشت... روح آنها� رها از کلمات، گفتگویی مهمت� و عمیقت� را دنبال میکر�....more
برتولت برشت در جایی گفته است که در نمایشنامه ننه دلاور و فرزندان او جنگ، همان تجارت است که به روش های دیگری به حیات خود ادامه می دهد. جنگ نه یک نیروی برتولت برشت در جایی گفته است که در نمایشنامه ننه دلاور و فرزندان او جنگ، همان تجارت است که به روش های دیگری به حیات خود ادامه می دهد. جنگ نه یک نیروی ماوراالطبیعی است و نه شکافی است که در تمدن ایجاد شده باشد. به باور او، جنگ یکی از پیش شرط ها و پیامدهای منطقی تمدن است. به این ترتیب، در نمایشنامه در دیالوگ های زیادی (آشکارترین ها مربوط به صحنه سوم است) به این مساله اشاره می شود که جنگ برای رهبران اصلی اروپا یک سرمایه گذاری پرسود بوده است. ننه دلاور این نمایشنامه هم یک تاجر کوچک است که با گاری که در اختیار دارد جنگ را به طور موقت از سر می گذراند. تلاش او برای ادامه دادن این کسب و کاری که از طریق جنگ به دست می آید به بهای از دست دادن جان بچه هایش تمام می شود. جنگ به همان اندازه که چیزی به آن ها می دهد، به همان ترتیب سهم خود را هم پس می گیرد. ...more
آنها که زیردستند، زیردست نگهداشته خواهند شد تا بالادستان بالادست بمانند. رذالت بالادستان را حدّ و مرزی نیست. حتی اگر به� ازین بودند نیز ثمری نداشت، زیرا نظآنها که زیردستند، زیردست نگهداشته خواهند شد تا بالادستان بالادست بمانند. رذالت بالادستان را حدّ و مرزی نیست. حتی اگر به� ازین بودند نیز ثمری نداشت، زیرا نظامی که بالادسته� پی افکندهان� استثمار است و اغتشاش و توحش و لاجرم غیرقابل قبول....more
من برشت... برای برقراری عدل در جهان بسیار اندیشه کردم. راهها� چندی را آزمودم، که در پس آن، بیراه� نمودار شد. دیدها� که رادمردان جاودانه� تاریخ برامن برشت... برای برقراری عدل در جهان بسیار اندیشه کردم. راهها� چندی را آزمودم، که در پس آن، بیراه� نمودار شد. دیدها� که رادمردان جاودانه� تاریخ برای نجات بشر کوشیدهان�. با یک دایره� ساده� گچی، من دوستدار بشر بودم و از حامیان هنر، اما اندیشههای� حتی با تمهید هنر نیز در تثبیت عدالت بشری کارساز نشد و ظلم همچنا� باقی ماند و زمانه عدل را دوباره به ظلم در آمیخت و سرنگون کرد... من امروز در زیر خاک طنین صدای خود را در انعکاس بمب ناپالم و فریاد مظلومان و شیمیاییشدگا� میشنو�...more
نگاهتا� میکن�. نگاهتا� به اطراف است، به گرما، به آبِ بیموج� رودخانه، به تابستان و نیز به دوردسته�. با دستهای� به زیرِ چانه، دستهای� سفید و بسی نگاهتا� میکن�. نگاهتا� به اطراف است، به گرما، به آبِ بیموج� رودخانه، به تابستان و نیز به دوردسته�. با دستهای� به زیرِ چانه، دستهای� سفید و بسیار زیبا، نگاه میکنی� بیآنک� ببینید. بیآنک� کوچکتری� حرکتی بکنید، از من میپرسی� چه شده. من مثل همیشه میگوی� که هیچ؛ که نگاهتا� میکن�. نخست حرکتی نمیکنی� و من، از همانج� که نشستهام� لبخندی در چشمانتا� میبین�. میگویی�: ــ شما از این محل خوشتا� میآی�. روزی در کتابی خواهد آمد؛ این میدانگاه� این گرما، این رودخانه. به گفتهتا� پاسخی نمیده�. نمیدان�. به شما میگوی� که سر درنمیآورم� آن هم بیمقدّم�. کم پیش میآی� که این چیزها را بدانم....more
سوزان به کروزو میگوی�: «وقتی از دوردورها به زندگی نگاه میکن� یواشیوا� دیگر چیز خاصی در آن نمیبین�. کشتیشکستهه� همه عین هم میشون� و پناهآورده�سوزان به کروزو میگوی�: «وقتی از دوردورها به زندگی نگاه میکن� یواشیوا� دیگر چیز خاصی در آن نمیبین�. کشتیشکستهه� همه عین هم میشون� و پناهآوردهه� به جزایر عین هم، همه آفتابسوخته� تنها، با لباسی از پوست حیواناتی که کشتهان�. چیزی که ماجرای تو را فقط مختص خودت میکن� و تو را از ملوانها� کهنی که پای آتش، افسانهها� هیولاها و پریها� دریایی را سینهبهسین� نقل میکنن� جدا میکند� هزاران کار کوچکی است که شاید امروز بهنظ� بیاهمی� باشند.» کروزو به این حرفه� بیاعتناس�: «هر چه ارزش به یاد ماندن داشته باشد فراموش نکردها�.» ظاهراً همینقد� هم بیعلاق� است که به فکر گریختن از جزیره بیفتد: «شاید بهتر است که او اینج� باشد و من اینج� باشم و تو هم اینج� باشی، گیرم ما جور دیگری فکر کنیم.»...more