3.5 حقیقتا ایده جذاب جستار که پشت جلد کتاب ازش گفته شده، دلیل اصلی من برای مطالعها� بود؛ اما نمیدونست� با چه متن چغری قراره درگیر شم!
داستان زندگی اتو3.5 حقیقتا ایده جذاب جستار که پشت جلد کتاب ازش گفته شده، دلیل اصلی من برای مطالعها� بود؛ اما نمیدونست� با چه متن چغری قراره درگیر شم!
داستان زندگی اتوره مایورانا و پژوهشها� او، به خودیِ خود جالبه. البته که همزمان شدن مطالعه این کتاب با معرفی شدن کامپیوتر کوانتومی مایورانا 1 مایکروسافت ( که بر اساس نام همین دانشمند نامگذاری شده)، به جذابیت روایت زندگی مرموز این دانشمند خیلی افزود.
اما متن آگامبن به هیچوج� یه زندگینامه� صرف نیست؛ حتی میشه گفت کمتر از 20 درصد از این کتاب جیبی صدصفحهای� به زندگی مایورانا پرداخته. اما بقیه کتاب چیه؟ متنی تحلیلی که برای من کاملا سختخوا� و سختفه� بود (البته احتمالا نه انقدر سخت برای فلسفهخونها� عزیز). جدای مقدمه سنگین مترجم و فلسفهبافیها� نویسنده و زبان نوشته که به صورت مسلسلوا� کلمات قلمبه سلمبه پرت میکنه تو صورت ادم، سطح علمی یه بخشی از کتاب هم واقعا بالا بود (اینطور بگم که من که شیمی خوندم در کارشناسی و با کوانتوم اشنایی نسبتا خوبی دارم و پایه و اساس خیلی از دروسم بوده، برای این قسمت از متن کلی سرچ کردم تا ببینم از چی حرف میزنه؛ تهشم به مکانیک کوانتوم و مکانیک اماری رسیدم؛ البته این بخش پایانی کتاب یکی از نوشتهها� خود مایوراناست).
راجع به ترجمه میخواستم یه چیزایی بگم اما الانا بیشتر درک میکنم که چقدر ترجمه چنین اثری تسلط نیاز داره و عمیقا چالش برانگیزه. پس خودمو در جایگاهی نمیبینم که تحلیل و نقدی بخوام از چنین متنی بکنم اما، میتونم نظرمو راجع به انتخاب معادلها� فارسی بگم. برای من خوندن زبانِ فارسی این کتاب هم خیلی سخت بود، چون تا سر حد امکان از معادلها� فارسیشد� برای تمام اصطلاحات ( واقعا تمام اصطلاحات چه عام و چه علمی و چه فلسفی) استفاده شده که به شدت متن رو برام بیگانه و نامانوس کرده بود. شاید اگه یکم سادهساز� و معادلساز� یواشتر� میشد، لذت و فهم من از کتاب هم بیشتر میشد.
در نهایت، قسمت هایی که از کتاب فهمیدم و به خصوص بخش هایی که از سیمون وی نقل شده بود و همزمان شده بود با کار خودم که به سیمون وی ربط داشته، برام بسیار جالب بود. اگه با آثار و قلم اگامبن اشنایید و دوستش دارید و سرتون برای مکانیک کوانتوم و اماری درد میکنه و دنبال کلی معادل فارسی برای اصطلاحات این حوزه ها هستید، این کتاب کوتاه اما بدبدن برای شماست!...more
هرچقدر گشتم نسخه ترجمه شده این نمایشنامه توسط نشر مروارید رو پیدا نکردم تو گودریدز.
باید به صورت خلاصه بگم که این نمایشنامه برای من هولناک بود. روایت تهرچقدر گشتم نسخه ترجمه شده این نمایشنامه توسط نشر مروارید رو پیدا نکردم تو گودریدز.
باید به صورت خلاصه بگم که این نمایشنامه برای من هولناک بود. روایت تجاوزگونها� (که دلیل دارم میگم تجاوزگونه نه تجاوز) به یک دختر دوازده ساله که پونزده سال بعد واقعه، دوباره این دختر و مرد رو شکار میکنه. روایتی که زبانی منقطع، ساده و شلاقی داره و اوج میگیره.
ایده چندان تازه نیست اما پرداخت نمایشنامه، علارغم ساده بودن، تکاندهند� و تاثربرانگیزه. روایت اثر جوریه که حتی مرزهای چیزی هولناک مثل تجاوز رو جابهج� میکنه و آدم میمونه که چطور باید چنین روایتی رو قضاوت کنه. الحق که انسان و مسائلش از فرط سادگی و پلشتی، چیزیست بس غامض.
ترجمه هم خوبه اما در مواردی سانسور داره و از صراحت دیالوگها� جنسیِ رابطه پدوفیلیگونه� کاراکترها، خیلی کاسته شده.
*فیلم una 2016 رو از همین نمایشنامه ساختند....more
زازی در مترو یه روایت بامزه و بسیار ساده و روانه؛ اگرچه من توقع روایت کمتر کمدی، جذابت� و بسیار دیوانهوارتر� داشتم. شهرت این کتاب هم نه به خاطر روایزازی در مترو یه روایت بامزه و بسیار ساده و روانه؛ اگرچه من توقع روایت کمتر کمدی، جذابت� و بسیار دیوانهوارتر� داشتم. شهرت این کتاب هم نه به خاطر روایت و پیرنگ اون، بلکه به خاطر ساختار زبانی نویسنده زبانزد�. روایت رمان هم راجع به یه دختر بچه خیلی آتشپارها� که وبال گردن داییا� شده و دوست داره مترو پاریس رو ببینه و از قبالش، کلی داستان کمدی و سرسامآو� بیرون میزنه.
همونطور که دوستان هم اشاره کردند، این کتاب مُثله شده، اما از چه نظر؟ میتونم بگم بیشتر از هرچیزی، از نظر زبانی تا سانسور محتوایی. اگرچه، خود روایت رمان و گفتگوهای زازی، بسیار جنسی و فحاشانها�. با این وجود، بخشها� زیادی از روایت حذف نشده و زبان فحاشانه زازی و حرفای جنسی کاراکترها هم، البته گاها با تعدیل فراوان، تو ترجمه حفظ شده.
متاسفانه در ترجمه فارسی، عملا هیچ بازتابی از سبک زبانی نویسنده نمیبینیم. علارغم اشاره خود مترجم به ساختها� زبانی منحصربهفر� نویسنده و نگارش متفاوت کلمات در نسخه اصلی رمان، من که تقریبا هیچ نشانها� از این موارد تو ترجمه فارسی ندیدم. و باید اشاره کنم که رمان رو با ترجمه انگلیسی تطبیق دادم و در حد چند جمله و اصطلاح و صفحه، با متن فرانسوی هم چک کردم. حتی در مواردی خطاهای فاحشی توی ترجمه دیدم. به عنوان مثال، این بخش که یک فروشنده در جواب زازی و همراهش که دنبال شلوار جین میگردن اینجوریه:
متن انگلیسی بخش: ‘I should think I have indeed. I’ve even got some which are positively impossible to wear out.�
ترجمه فارسی: شلوار جین داریم یا نه. دوست دارم داشته باشیم. چیزهای به دردنخور دیگها� هم داریم.
متن اصلی فرانسه: — Si j’en ai, des bloudjinnzes, dit le pucier, je veux que j’en ai. J’en ai même des qui sont positivement inusables.
نمیدونم چطور اینجور عجیب ترجمه شده واقعا. البته از این جور خطاها تو متن زیاد نبود، ولی همیناشم خیلی عجیبه. در کل، ترجمه چنین اثری به نظرم بسیار سخته و مترجم هم حقیقتا روان ترجمه کرده، اما وقتی ارزش زبانِ نگارشِ کتاب، یکی از مهم ترین وجوه اثره، چقدر این سادگی و روانی به درد میخوره�...more
یه داستان جمع و جور که روایت سَرِ ضرب و جالب از یه جوان در دوران رکود بزرگ اقتصادی امریکا داره. میشه گفت داستانی جالب در نقد رویای آمریکایی بود.
تا 3.5
یه داستان جمع و جور که روایت سَرِ ضرب و جالب از یه جوان در دوران رکود بزرگ اقتصادی امریکا داره. میشه گفت داستانی جالب در نقد رویای آمریکایی بود.
تا نزدیکها� انتهای کتاب، به نظرم با متن خاصی مواجهه نمیشوید ولی صفحات پایانی نسبتا جالبی در انتظار شماست. درکل یک روایت خواندنی از دورانی بود که ازش اطلاعی نداشتم، دورانی از رکود اقتصادی که به برگذاری مارتن رقص روی آورده بودن تا سطح رضایت مردم رو بالا ببرن و به یه سری ادما، بتونن غذا و جا خواب بدن به مدتی.
این هم اشاره کنم که ترجمه رو به هیچ عنوان نمیشه "عالی" دونست. تعداد غلطها� تلفظی، نگارشی و... توی کتاب خیلیم کم نیست و در چندجایی که با متن اصلی چک کردم، مترجم خیلیم به متن وفادار نبوده ( که چون متنی با زبان خیلی ساده� و روان و جذابه، وفاداری کار سختی به شمار نمیره به نظرم) و البته که، ترجمه قدیمیه و زبانش هم متناسب با سالشم. با این وجود ترجمه بدی هم نیست صرفا عالی نیست همونطور که یکی از دوستان گفته....more
شاید حتی بشه از کتابهای� خیلی وقته دارم میخونمشون وضعیت من با کتابا و من با من و من با د(شامل حدیث نفس)
کتاب زمانی برای من ناجی بود، الان؟ نمیدونم...
شاید حتی بشه از کتابهای� خیلی وقته دارم میخونمشون وضعیت من با کتابا و من با من و من با دیگران و من با کلیت جهان رو متوجه بشید: تعلیق.
تعلیق خانهمانسوزترین� ویرانکنندهترین� مهلکتری� و ازپااندازتری� چیزیه که تا حالا تجربه کردم. تعلیق یه مغاک حاوی تمام مغاکها�. هیچ راه فراری براش نیست وقتی برای بار اول روی واقعیا� رو میبینی. مهم نیست کاری کنی یا نکنی، مهم نیست دست و پا بزنی یا نزنی، مهم نیست چطور بهش فکر و نگاه کنی؛ یا عمیقت� توی تعلیق فرو میری یا از چندین جهت و در چندین وجه زندگیت تو تعلیق فرو میری یا در بهترین حالت، از یه حالت تعلیق به یه حالت تعلیق دیگه میپری.
اره خلاصه، معلق بودن بنمای� زندگی من تو یکی دو سال اخیر بوده. همه چی نصفهاس� همه حسا و فکرا و چیزها هستند ولی هیچوقت به هیچ مقصدی نمیرسند. هیچ چیزی تموم نمیشه و نقطه شروعش مشخص نیست. قبل از هضم چیزی، انگار ناپدید میشه و انگار از اولش وجود نداشته اما در عین حال، حضور همیشگی و تلنبار شدها� رو حس میکنی. هرچقدرم ازش بگم هیچوقت جان کلام ادا نمیشه درباره این اتفاق هولناک (اگرچه احتمالا خیلی از شماها، حداقل تو یه برههای� روی واقعی تعلیق رو دیده باشید).
وضعیت کتابخونی من هم تو این دوره رو هوا بوده. همه چی معلق بوده و نه پیش رفتن نه پس رفتنش تغییر و احساس محسوسی برام به ارمغان اورده. الان که نگاه میکنم، نه تنها خود کتابها� بلکه خود چالش کتابخونیام� تقریبا به نصف رسید فقط. تو تعلیق همه چی نصفها�. نمیدونم اصلا قراره هیچوقت از این تعلیق در بیام یا اگه در بیام، اوصاع چگونه خواهد بود ( حداقل از نظر رابطه من با کتابا) اگرچه که همه حسام تو تعلیق فرو رفتن، همیشه این حقیقت که کلی کتاب خوب نخونده وجود داره، منو سمت خوندن نگه داشته و همزمان، رنجم میده. چراکه کتاب خوندن دیگه فقط یک لذت و رنجِ مرکب و در مجموع دلنشین رو بهم منتقل نمیکنه، بلکه بیشتر رنج و عذاب تعلیقا� رو به روم میاره.
حالا تو این اوضاع دهشتناک نصفه� ما (شما بخوان half life) به زمانی رسیدم که تقریبا 3 سال از شروع کارم با کتابا گذشته؛ اتفاقی تغییر بزرگی تو مسیرم ایجاد کرد. تولید محتوا راجع به کتاب، این کار من، بالا و پایینها� خودشو داشته اما کم هم زندگی منو در تعلیق فرو نبرده. اما چیزی که من میخوام اشاره کنم این بوده که، تقریبا هیچوقت از سبک و سیاق کارم برای ریویو نوشتن تو این فضا استفاده نکردم. هیچوقت خنثی بودن نسبیا� در تولید محتوا برای کتابارو، اینجا پیاده نکردم. هیچوقت چیزهایی مثل "حرفها� بودن"، "اصولی نوشتن"، "قاعده داشتن"، "نظم داشتن"، "احساسی نبودن"، "زاویه نداشتن" و... که در کارم، خواسته یا ناخواسته، بهشون تن دادم، در این فضا برام محلی از اعراب نداشت. همیشه هم سعی کردم با بیشترین شخصیساز� ممکن، حداقل برای کتابهای� که خیلی دوست داشتمشون، چیزی بنویسم.
چرا اینو گفتم؟ چون به نظرم شاید باید یه جا میگفتم که من هم مدل نوشتن خوشگل و چشمنوا� بقیه رو بلدم ( حتی اگه نگم که تو این سه سال چقدر مدلها� مختلف و خوشگل بیشتر و بیشتری یاد گرفتم و نوشتم). شاید چون باید میگفتم که عدم شخصیسازی� عدم متمایز بودن، پیشبینیپذیری� عصاقورت دادگی، تعارف، ریا، اتوکشیدگی، ادا، ابتذال نهفته و هزار تا صفت دیگه از این دست به صورت قطاری، همیشه خاری بوده تو چشمام ( در کل فضای کتاب و کتابخوانی و محتوای مربوط به کتاب). نمیدونم کجای دنیا و در چه زمانی ارزشمندی انقدر محکم، قطعی و مشخص مرزبندی شد و یا برعکس، بیارز� بودن. نمیدونم چی شد که رابطه ما با انسانا و تجربیاتشون شامل همه چی بود جز حدیث نفس و بازگویی تجربه� زیستشون. مگه پایه و اساس داستانگوی� و روایت نباید همین میبو� که ما با تجربیات خودمون و دیگران دوست باشیم و ارزشمند باشه برامون؟ در نهایت باز هم هیچی نمیدونم......more
عنوان یه نوشته کم حجم که از ابتدا هم عنوان جزوهایمانند� "بیست درس از قرن بیستم" رو یدک میکشه، نوشته� خوبیه. تیموتی اسنایدر الحق که هم سبک نوشتاری معنوان یه نوشته کم حجم که از ابتدا هم عنوان جزوهایمانند� "بیست درس از قرن بیستم" رو یدک میکشه، نوشته� خوبیه. تیموتی اسنایدر الحق که هم سبک نوشتاری منحصربهفرد� تو حیطه� خودش داره هم نگرش خیلی جذاب و خاصی، اما فاصله این کتاب تا on freedom اندازه� فاصله زمین تا آسمونه.
و یه نکته دیگه، این کتاب و البته اون یکی کتاب که اشاره کردم با مخاطبیت مردم امریکا نوشته شده اما این کتاب به نظرم خیلی مخاطبمحورتره� چرا که توش به صورت شعاری یه سری نصیحت و اندرز میده که مثلا شجاع و میهن دوست و اگاه و فعال مدنی و خیرخواه و اینا باشید که به نظرم نهایتا کاربردش تو همون کشوراس، نه تو کشوری مثل ما. البته نه که کلا کاربرد نداشته باشن، بلکه به نظرم برای کشور ما خیلی ساده و پیش پا افتاده و احتمالا کم اثر، بیاث� یا ابزورد میشن این کارا که گفته بکنیم....more
3.5 فیزیک اندوه یک هزارتوست - همونطور که هم خود نویسنده بارها داخل داستان بهش اشاره میکنه و بقیه دوستان هم اینجا بهش اشاره کردند. پس من زیاد راجع به هز3.5 فیزیک اندوه یک هزارتوست - همونطور که هم خود نویسنده بارها داخل داستان بهش اشاره میکنه و بقیه دوستان هم اینجا بهش اشاره کردند. پس من زیاد راجع به هزارتو بودنش نمیگم. ولی برام جالب بود که نویسنده با سبک و ریتم خیلی جذابی داستانشو شروع میکنه: پسری (خود نویسنده) که میتونه جای افراد دیگه زندگی کنه و داستان رو از چشم اونا عقب و جلو ببره. اگرچه به نظر ایده جدیدی نمیاد اما برای پیشبرد روایت، نویسنده از سبک جدیدی (حداقل برای من جدیدی) استفاده کرده بود.
هرچه جلوتر میریم، داستان تا حد خوبی از گنگی خارج میشه اما روایت، تکهپار� و پخشوپل� میشه (البته نه همه قسمته� و نه لزوما خوب و از کار درآمده) - اونم بین هزارتا تکه� مختلف که الزاما روایت رو تکمیل نمیکنند. بسیاری از این تکهپارهها� برگرفته از زندگی خود نویسندهاس� و و یک سریهاشون� بیشتر به سبک جستار نوشته شدهان� تا داستان.
حسی که موقع خوندن این رمان داشتم، از ابتدا تا تقریبا به انتها، نظر داشتن نویسنده به سبک نویسندها� مثل کوندرا بوده. اصلا این رمان برای من تداعیگ� رمان جاودانگی کوندرا بود. البته که اگه اینجور نگاه کنیم به این اثر، باید گفت که انقدرم از خوب کار در نیومده؛ جاودانگی کجا و این کجا. اما اخرای رمان این حس بهم دست داد که شاید هم اصلا نویسنده نخواسته به کوندرا نزدیک شه و این سبک برای خودشه ( قسمتهای� پایانی که به فیزیک کونتوام و اندوه و زندگی پرداخت و چند قسمتی مثل آقای جی، نظرمو برگردوند) .
اما در کل من بیش از هرچیزی میخواستم راجع به ترجمه این اثر صحبت کنم؛ چرا که راجع به خود کتاب بقیه زیاد گفتن اینجا. من یه مقدار خوبی از متن ( حدود یک چهارم)� رو، با ترجمه انگلیسی اثر تطیبق دادم.
اولا باید بگم که نویسنده به نظر تلاشو کرده اما این ترجمه مشکلاتی داره. اولین چیزی که میتونم اشاره کنم، کمبود پانویسی برای ارجاعت مختلف و نکات پوشیده تر متنه؛ که این اثر پره ازش. حتی اگه صرفا یه پانویسی به اسم انگلیسی ماجرا ارجاع داده میشد، به نظرم تجربه خوانش رو خیلی بهتر میکرد.
دوما اینکه یک تعداد غلط ترجمها� هم دیدم که با توجه به اینکه من همه متن رو نخوندم، قابل اغماضه.
یرای یک تعداد از کلمات هم از معادلها� نسبتا نامناسب یا بسیار سادهشد� استفاده شده.
یه نکته هم اینه که برخی از کلمات و اصطلاحات نیازمند یه توضیحِ حداقلی هستند ( مخصوصا وقتی برای روان تر کردن متن، قید وفاداری به اصل کلمه رو زده باشیم تو متن) مثل کلمه Kitsch که مترجم به ابتذال فکر کنم ترجمه کرده. خب اگه نویسنده میخواست صرفا به ابتذال اشاره کنه، چندین کلمه متعارف انگلیسی براش بود و خود استفاده از کلمه کیچ هستش که تفاوت ایجاد میکنه تو متن. حداقل یه پانویسی میشد نوشت و به اصل کلمه به انگلیسی اشاره کرد که مخاطب متوجه شه چه کلکه ای به ابتذال ترجمه شده و شاید خودش بره بگرده و راجع بهش بخونه ( استفاده از کلمه Kitsch تو متن کتاب، منو بیشتر به تاثیرپذیری این نویسنده از کوندرا داشتم، چرا که کوندرا هم روی مفهوم کیچ خیلی مانور داده)
اخرین نکته هم برمیگرده به بحث سانسور. من واقعا نمیدونم دقیقا چطور این کتاب بهش ممیزی وارد شده اما، دو تا بخش رو که متوجه شدم از این قراره: یک بخش حدود 60 70 درصدش حذف شده و به بخش بعدی چسبیده شده و یک بخش هم، کلا حذف شده. من با بخشی که حذف شده کاری ندارم ( اگرچه شاید با حذف و تغییر چند کلمه اوکه میشد ولی میدونم که ارشاد خودش مشخصا اشاره میکنه چه اتفاقی بابت چیزی که بهش گیر داده بیفته تو متن) اما بخشی که نصف شده واقعا بی انصافیه، چونکه کلا انسجام معنایی اون بخش نابود شده. نمیشد کل بخش رو حذف کرد یا با تغییر اوکه اش کرد؟ اجباری بوده که نصف اون بخش به صورت کاملا لب معنا به بعدش چسبیده شه و گنده بزنه به هر دو بخش؟...more
"چیزهایی کوچکی مثل اینها" یه نوشته ساده، کوتاه و میشه گفت با ایدها� نه چندان تازه بود.
این داستان با دو محوریت نوشته شده بود: نشون دادن زندگی فردی که "چیزهایی کوچکی مثل اینها" یه نوشته ساده، کوتاه و میشه گفت با ایدها� نه چندان تازه بود.
این داستان با دو محوریت نوشته شده بود: نشون دادن زندگی فردی که به عنوان یک بچه نامشروع یک عمر زندگی سخت و تلخِ عاری از پدر و آکنده از فقر و تلاش حداکثری و روزمرگی رو تجربه کرده و بعد سالها، علارغم داشتن یک زندگی باثبات و آرام در زمان حال، دچار بحرانها� هویتی شده و معنای زندگی رو در روزمرگی گم کرده. محوریت دوم اوضاع وحشتناک دختران در اماکنی تحت عنوان "رختشویخانهها� مگدالن" هستش که بابت گناهانشون (بیشتر همخوابی با دیگران و داشتن بچه نامشروع) یک زندگی (شما بخوان شکنجه و بیگاری) سخت تو این مکانه� داشتن که مستقیما زیر نظر کلیسا بوده.
اما چیزی که باعث شد این نوشته روی من تاثیر بذاره، درد و غم و معناباختگیا� هستش که با فرلانگ، همان مرد شخصیت اول این داستان، مشترکا حس میکنم. و البته ناراحتی از دنیایی که در نقطه به نقطهاش� از نزدیکترینه� تا دورترین� جاهایش نسبت به ما، آکنده از کثافات بشری حاصل از جهل و فقر و بدبختیه. کثافاتی که سازنده و محصول انسانه� برای یکدیگر از سر همین ابتذال و فقر و بدبختیه....more